عجب زمونه ای شده....

روزگاریست غریب

روزگاریست عجیب

روزگاریست که خاموش دل آتشهاست

دل خورشید گرفته است دراین تاریکی

آب از فرط عطش می سوزد

روز در ظلمت شب گم گشته است

آسمان مثل کویر

وگُل امروز بدنبال جمالی دگر است

خاک چادر به سرگوهر کرد

تاک تیکی است صدای ساعت

خانه ها  بی پرده است

چشم در حسرت جای دهن است

آرزو دارد آب

تارخ خویش به گِل آراید

روز را پیرهن از نقش شب است

خاله ام شکلک دائی دارد

وعمو گیر به زُلفش بسته است

چه غروبی است که دل می گیرد

                             ( کاش خورشید بیاید زسفر)

میآید و ما ....

میخوام باهات حرف بزنم یه کم بیا پیشم بشین

چی میشه یک روز شماهم مثل من عاشقم بشین

عجب رسوم سختییه تو روزگار عمرمون

همیشه عاشق میکشه معشوق میره به آسمون

چشمای عاشق میمونه همیشه روی پنجره

معشوق به هرکجا میره دل اسیر را میبره

گفته بودم دیگه نشم عاشق هیچ خال سیاه

ولی با یک اشاره اش به دل میگه بیا

دریا که آروم می گیره یه مرتبه توآسمون

باچشمک ماه قشنگ یه جدرو مد، میشه همون

مگه میشه وقتی چشا م گل میبینه بگم نبین

اصلا چشام راآفرید خدای من برا همین

 یه بار منو توعاشقات برا خودت سوا بکن

منکه دعام راه نمی ده خودت برام دعا بکن

یادت میاد وعده دادی تموم بشه دل واپسی

دلم تموم شد نیومد برسر وعده هیچ کسی

شبها میرم رو پشت بوم ستاره هارو میچینم

شاید یه شب تو آسمون خال سیاتو ببینم

 باچشمامم حرف نزدم تاخواب برن شاید تو خواب

برروی طاقچه ببینن عکس قشنگت توی قاب

من می دونم یه روز میای غصه وغم میاد بسر

پس میشینم منتظرت برروی سکو دم در

شبنم...

مرا از این دل ناکام

 شرم آید

چو می بینم  شبی تا صبح

در آغوش گل

 سر می کند شبنم

ولی آخر چرا

از خنده گل

عمر کمتر می کند شبنم

خدا...

مغزم خالی است

چشمهایم دیگر نمی بینند

 دیگر نمی خواهند که ببینند

چشمهایم ناامید شده اند

افسرده و خالی . . .

دیگر نمی گردند

از دیدن خسته شده اند

 

زخم ها عمیق است و خوب ناشدنی

دردها زیادند و فراموش ناشدنی

 

ـ اما . . .

هنوز احساس میکنم خدا همین نزدیکیست

 

 

با تشکر از میریام

مه و خورشید....


در گیر و دار بودنم  درگیر با تو بودنم

سرنوشت...


کاش میشد سرنوشت را از سر نوشت...

من ...و ...شیطان

دیروز شیطان را دیدم.

در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود.

فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند،

هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند

 توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاه طلبی و...

هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد.

بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی ها پاره ای از روحشان را.

بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی ها آزادگیشان را.

شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد.

حالم را بهم می زد. دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.


انگار ذهنم را خواند، موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،

فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم.

نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد.

می بینی؟ آدمها خودشان دور من جمع شده اند. جوابش را ندادم.

آنوقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی.

تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد.

اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیز فریب می خورند.
از شیطان بدم می آمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.

ساعتها کنار بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود.

دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.

با خودم گفتم بگذار یکبار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یکبار هم او فریب بخورد.


به خانه آمدم و در کوچک جعبه ی عبادت را باز کردم.

توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.

فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود! فهمیدم که آنرا کنار بساط شیطان جاگذاشته ام.

تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم.

می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.

به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آنوقت نشستم و های های گریه کردم.

اشکهایم تمام شد. بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.


و همانجا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم، به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود.

مه و خورشید...

تو چشم تو یه حادثه ست که از ستاره سر تره
نجابتی تو چشماته که آبرومو میخره

خاطره هام مال خودم تموم شعرام مال تو
اگه بری تو قصه ها بازم میام سراغ تو

واسه چشمات پره شعرم تو دلیل قصه هامی
هر نفس هم نفس تو مث غم توی صدامی

نازکم از تو نوشتم گل من ترانه ای تو
مث تنهایی عاسق پر عاشقانه ای تو

منو ببر به شهر عشق گلایه ها تو خط بزن
آرزو ی آخری

اگه پر از مصیبتی غماتو هدیه کن به من
آبرومو می خری

یه نیمه جون زخمیم بیا بیا نفس بده
نفس تویی هوا تویی

داغ چشاتو وا کنو ستاره هامو پس بده
که مالک صدام تویی

واسه چشمات پره شعرم تو دلیل قصه هامی
هر نفس هم نفس تو مث غم توی صدامی

نازکم از تو نوشتم گل من ترانه ای تو
مث تنهایی عاسقپر عاشقانه ای تو

منو ببر به شهر عشق گلایه ها تو خط بزن
آرزو ی آخری

اگه پر از مصیبتی غماتو هدیه کن به من
آبرومو می خری

یه نیمه جون زخمیم بیا بیا نفس بده
نفس تویی هوا تویی

داغ چشاتو وا کنو ستاره هامو پس بده
که مالک صدام تویی



بی مخاطب خاص

مه خورشید...

کجای غصه ای خاتون
تو نیستی خونمون سرده
تو این روزایه تنهایی
دلم با غصه سر کرده

نمیخوام اشکا بارون شه
دلم از غصه بیزاره
نذار دستای این پاییز
منو از ریشه برداره

تو رفتی بی تو اما سر نمیشه
گل اشکایه من پرپر نمیشه
نگو این فاصله آخر نمیشه
ببین دیگه از این بد تر نمیشه

تو عشقو یاد من دادی
منو از من جدا کردی
حالا دوری ولی باید
به شهر قصه برگردی

تمام حرف من اینه
بدون تو نمیمونم
اگه دلگیری از حرفام
من از حرفام پشیمونم

تو رفتی بی تو اما سر نمیشه
گل اشکایه من پرپر نمیشه
نگو این فاصله آخر نمیشه
ببین دیگه از این بد تر نمیشه

تو عشقو یاد من دادی
منو از من جدا کردی
حالا دوری ولی باید
به شهر قصه برگردی

تمام حرف من اینه
بدون تو نمیمونم
اگه دلگیری از حرفام
من از حرفام پشیمونم

بی مخاطب خاص



کاش مه و خورشید....

کاشکی فاصله مفهوم نداشت

پای پر آبله مفهوم نداشت

در لغت نامه دلهای اسیر

واژه حوصله مفهوم نداشت

کاش در پیچ و خم جاده عمر

حرکت غافله مفهوم نداشت

بین هر عاشق و معشوق عزیز

کاش هرگز گله مفهوم نداشت

تا رسیدن به تو احساس شود

کاشکی فاصله مفهوم نداشت



بی مخاطب خاص

مه و خورشید...

تا که در ویرانه ی دل  عشق تو ماوا گرفت
ناله و حسرت به جانم ریشه کرد و پا گرفت
پیش از ان که ارزو در خانه ی دل پا نهد
درد و رنج و خون و غم در خانه ی  دل پا گرفت
پیش از ان که زندگی کردن بیاموزد  دلم
سر رسید عمرش به خود زنگار و بوی نا گرفت
دیده بودم گریه های درد مندان را بسی
خنده کردم درد امد  دامن من را گرفت
هر که را دستی گرفتم از محبت یا وفا
عاقبت رنجم فزود و جای دستم  پا گرفت
اتشی افتاد بر جانم که هر چه اشک بود
ریختم خاموش شود اما همه بالا گرفت
گلشن دل را کویری کرد این غم ها ولی
شادم از ان روز که این غم در دل من جا گرفت
 

مه و خورشید...

بنفشه ای خوشرنگ
دمیده بود در اغوش کوه از دل سنگ
به کوه گفتم
شعرت خوش است و تازه وتر
و گر درست بخواهی من از تو شاعر تر
که شعرت از دل سنگ است
و شعرم از دل تنگ
 

ماه و خورشیدم...

آدم اینجا تنهاست .

به تنهایی برگ در زیر پای عابران گذرنده از کوچه باغ تنهایی شما.

با همه غریبم .غریب تر از عشق شما بر من.

خیلی سخته که حتی کسی حرفت رو نفهمه .

همه به ظاهر انسانند.

اما حیف که فقط به ظاهر.

منو اینجا تنها نذار .

که فقط به یاد قشنگت زنده ام.

(مثل پروانه ای در مشت میشه ما رو کشت)

ماه و خورشیدم.

 

هیچ کس
در دل تاریکی شب
با چراغی به سراغم نرسید
هیچ کس
مو قع پژمردن فصل
با گلی تازه به باغم نرسید
هیچ کس بازو به بازویم نداد ای روزگار
گل پریشان شد  زمستان شد بهار
از جوانی نیست چیزی یادگار
هیچ کس
این روزها همدرد و همرازم نشد
اگه از درد منو دل سردی سازم نشد
باد زیر بال پروازم نشد
هیچ کس.........اما تو


بی مخاطب خاص

مهشید وار.....

عزامت است عزامت شبی که بی تو گذارم
ندامت است ندامت دمی که بی تو برارم
به ناگزیری وصلت که نیست از تو گریزم
به بی قراری زلفت که نیست بی تو قرارم
نه چشم ان که ببینم نه بخت ان که بیابم
نه پای ان که بپویم نه دست ان که برارم
طلب کنم چون تویی را من این خیال نورزم
طلب کنی چو منی را من این امید ندارم
به نزد من تو بزرگی منم که پیش تو خوارم
به پیش من تو عزیزی منم که پیش تو خردم
تو فارغی ز من و منم که در طلب تو
به روز طالع بگیرم به شب ستاره شمارم



بی مخاطب خاص

به یاد صبا...

هجوم لحظه دیدن

    تمام حس مرا فتح کرده است

                                  دمی پس بازدم

    برای نام تو زنجیر گشته است

    و یک سلام پر از عشق

        تمام خاطره ام را جلا داده

                   به نام اندیشه ات

    حساب حسرت و غم را ، برای تو مسدود   کرده ام

        بدون یاد تو

                    حیات مسجل نیست

    و

    تویی که با آمدنت

    امید را همخوابه شب های تار هجر کرده ای



بی مخاطب خاص

شوق عشق...

در بی ثباتی دریای خواستن

رنجیده وش

               در یک جزیره گرفتار گشته ام

باری در اول احساس امنیت

گفتم به خویشتن

        یک جا برای توقف پدید شد!

                    اما همان جزیره کوچک به شوق من

جایی برای یافتن آن نیمه من است

                                              خورشید من...

ای پرنشان مشوش

                        شو قی ز عشق پاش

بر پیکر خاموش و خسته ام

دستان سرد مرا دست گیر

                                  شاید ...

شاید، برای رسیدن مجال نیست

زندگی...

زندگی

خوردن یک بستنی دلچسب است

دیر جنبی همه لذت آن آب شود

و تو را

مثل همان بستنی آب شده آب کند

تلخی لحظه پایانی آن شیرینی

 

شب و تو و....

 

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت

که درین وصف زبان دگری گویا نیست

بعد تو قول و غزلهاست جهان را اما

غزل توست که در قولی از آن اما نیست

تو چه رازی که به هر شیوه تو را می جویم

تازه می یابم و باز از تو اثری پیدا نیست

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم

با دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

این که پیوست به هر رود که دریا باشد

از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست

من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم

این تو هستی که سزاوار تو با اینها نیست

 



بی مخاطب خاص

ای آنکه...

ای آنکه به جز تو
 هوایی به سرم نیست
 جز یاد عزیزت
کسی در نظرم نیست
 جز یاد عزیزت
کسی همسفرم نیست
 مرا یاد دگر نیست
 قدر تو و احساس تو رو کسی نفهمید
 دلت از همه رنجید
از عالم و آدم
 همه جا رنگ و ریا دید
دلت از همه رنجید
من مثل تو از دست همه رنج کشیدم
به جز غصه ندیدم
 یک جرعه وفا از لب دریا طلبیدم
لب تشنه دویدم
 ای تو نایاب گوهر ناب
 ناز مخمل ترمه ی خواب
ای تو همدل ، ای تو همدرد
 عاقبت عشق از تو گل کرد
عاشقم من ،‌ عاشق تو
ای تو تنها خوب دنیا
با تو دارم گفتنی ها
 ای آنکه به جز تو
هوایی به سرم نیست
 کسی در نظرم نیست
 جز یاد عزیزت
 کسی همسفرم نیست
 مرا یاد دگر نیست
 ای وفادار ، نازنین یار
ای نشسته بر دلت خار
 ای بریده از من و ما
از گذشته مانده تنها
 عاشقم من ، عاشق تو
 ای تو تنها خوب دنیا
 با تو دارم گفتنی ها
ای آنکه به جز تو

خواب....

من هنوز خواب می بینم
 که دوره دوره ی وفاست
 که اعتبار عشق به جاست
 دنیا به کام آدماست
 من هنوز خواب می بینم
 من هنوزم خواب می بینم
من هنوز خواب می بینم
که این خودش غنیمته
برایدیگرون یه خواب
 برای من حقیقته
 سوته دلام ، یکی یکی تموم شدن
 سوته دلی نمونده غیر از خود من
 کسی که عشق و غم و فریاد بزنه
حقیقت آدمو فریاد بزنه
هنوز تو قصه های من
 رنگ و ریا جا نداره
دروغ نمی گن آدما
 دشمنی معنی نداره
هنوز تو قصه های من
 هیچ کسی تنها نمی شه
 کسی به جرم عاشقی
 گریه سراپا نمیشه
 هنوز تو قصه های من
 هیچ کسی اعدام نمی شه
 دستی که دونه می پاشه
 آلوده ی دام نمی شه
 هنوز تو دنیای من
هر آدمی یه عالمه
 گل رو نمی فروشند به هم
 گل مثل قلب آدمه
من هنوزم خواب می بینم
 من هنوزم خواب می بینم
من هنوزم خواب می بینم
اما برای کی بگم ؟
وقتی که باور ندارن
 به این جماعت چی بگم ؟

 

بی مخاطب خاص

مریم سپید ...

عروس چمن مریم تابناک
 گرو برده از نو عروسان خاک
که او را به جز سادگی مایه نیست
نکو روی محتاج پیرایه نیست
به رخ نور محض و به تن سیم ناب
به صافی چو اشک و به پاکی چو آب
به روشندلی قطره شبنم است
به پاکیزگی دامن مریم است
چنان نازک اندام و سیمینه تن
 که سیمین تن نازک اندام من
سخنها کند با من از روی دوست
ز گیسوی او بشنوم بویدوست
به رخساره چون نازنین من است
نشانی ز ناز آفرین من است
 بود جان ما سرخوش از جام او
 که ما را گلی هست همنام او
گل من نه تنها بدان رنگ و بوست
که پاکیزه دامان پاکیزه خوست
قضا چون زند جام عمرم به سنگ
 به داغم شوددیده ها لاله رنگ
به خاک سیه چون شود منزلم
بود داغ آن سیمتن بر دلم
 بهاران چو گل از چمن بردمد
گل مریم از خاک من بردمد
 نوازد دل و جان غمناک را

پر از بوی مریم کند خاک را



بی مخاطب خاص

فریاد بی اثر ...

از صحبت مردم دل ناشاد گریزد
چون آهوی وحشی که ز صیاد گریزد
پروا کند از باده کشان زاهد غافل
چون کودک نادان که از استاد گریزد
دریاب که ایام گل و صبح جوانی
چون برق کند جلوه و چون باد گریزد
شادی کن اگر طالب آسایش خویشی
کآسودگی از خاطر ناشاد گریزد
غم در دل روشن نزند خیمخ اندوه
چون بوم که از خانه آباد گریزد
فریاد که دردام غمت سوختگان را
صبر از دل و تاثیر ز فریاد گریزد
گر چرخ دهدت قوت پرواز رهی را

چون بوی گل از گلشن ایجاد گریزد



بی مخاطب خاص