آرزوهای عاشقانه...

 

عشق سراسر وجودم را گرفته و مرا در کوچه های باریک خود به هر سو می کشاند.قلبم می ﭠﭙد و مرا صدا می زند و از من می خواهد که با او در احساسش شریک شوم.از من می خواهد که برای او کمکی باشم تا آرامتر به ضربان درآید

با یاد او هر لحظه اشکهایم بر من چیره می شودو یارای مقابله را از من میگیرد

آه دل من تو با من چه کردی؟چرا؟

آرامش زندگی ﭘر از نشاطم جای خود را به طوفانی عظیم و دردی جانکاه داده.و من توان مقابله با آن را ندارم

خدایا من دلم را به تو ﺳﭙرده بودم.از تو خواسته بودم که دروازه های دل ﭘر احساسم را تنها برای یک نفر باز کنی.کسی که بتوانم در دنیای ﭘر از عشق او گم شوم و خود را یارای مقابله با احساسی که او نسبت به من دارد و احساسی که خود نسبت به او دارم نبینم.از تو خواسته بودم که اگر دروازه های دل من را برای او باز کردی من را در دریای عشق بی انتهای او غرق کنی

اما چه سود؟

کاش توانایی بیان احساسم را داشتم.کاش زبانم از بیان آن عاجز نبود

کاش او را با لبخندی از عشق سرمست وجود خود می کردم

کاش می دانست که چگونه دل در گروی عشق او ﺳﭙرده ام

کاش می دانست که انتظار در زندگی ﭘر احساس من به ﭘا یان رسیده و من تفاوت این احساسی را که تنها نسبت به او دارم با تمامی احساس هایی که در زندگیم داشته ام باور کرده ام

اما چه سود؟

ای کاش های من هرگز به حقیقت تبدیل نمی شود. هرگز

خدایا نمی دانم چرا با من اینگونه کردی.من تو را باور دارم و تو تمامی اعتماد من در زندگی هستی.کلید دروازه های دلم را نیز به همین دلیل به تو ﺳﭙردم

اما چه سود؟

اینک که تو آن را باز کرده ای من نمی توانم جوابگویی به آن باشم

چرا اگر لحظه بزرگ زندگی من فرا رسیده و تو آن را برایم فراهم کردی.زندگیم به سویی می رود که هر لحظه بیشتر مرا در خود غرق میکند؟چرا نمی توانم تصمیمی بگیرم که سراسر زندگیم را ﭘر از نشاط کند؟چرا قادر نیستم نه دلم را باز ﭘس گیرم و نه قادرم رهایش سازم تا با ﭠﭙش های تند و بی اندازه اش مرا به سمت دنیای متفاوتی بکشاند؟

خدایا نمیدانم در کدامین برزخ زندگی دست و ﭘا میزنم.نمیدانم این راهی که در آن قصد حرکت دارم مرا به کدامین وادی میکشاند

زمانی حاضر بودم هر بهایی را برای دلی که از احساس مالامال باشد ﺑﭙردازم.می خواستم رنگ عشق را به تمامی زندگیم بزنم.می خواستم که زندگی سیاه و سفیدم را با آن رنگی کنم

اما حالا زندگی من با وجود عشق نه تنها رنگی نشده است.بلکه تنها رنگی که درآن به چشم می خورد سیاهی است

وقتی صدایش را در ذهن خود مرور می کنم می بینم که در آن لحظه صدای او آرامشی بس عظیم برای دل خسته من بود.صدایش نوید امنیتی بزرگ بود.امنیت وآرامشی که می توانم تا ابد ان را از آن خود کنم

می دانم که او نیز احساسی همانند من دارد.می دانم که دوستم داردومیدانم که دلش را با همه وجود به من داده است.اما

خداوندا قادر به اسیر کردن این دل که هر لحظه با هیجان بیشتری می ﭠﭙد نیستم.اما این را نیز میدانم که در زندگی کنونی من جایی برای عشق نیست.خداوندا راهی برای من نمانده.مرا یارای مقابله نیست.دلم مرا میکشاندتا به سوی عشق او ﭘرواز کنم.اما من چاره ای جز تحمل این فشار حاصل از کشش قلبم ندارم.چاره ای برایم نمانده چون میدانم که هرگز نمی توانم به آن ﭘاسخی مطابق با خواسته دلم بدهم

کاش هرگز تا آخرین لحظه زندگانیم قلبم برای کسی نمی ﭠﭙید که مجبور باشم تا این ﭠﭙش را در نطفه خفه کنم

کاش هرگز از خداوند نخواسته بودم که در دلم احساسی زیبا تر از همه احساس های دنیا قرار دهد

اما صد افسوس که این اتفاق افتاده و من در دنیای لبریز از تنهایی خود مجبور به کشتن احساسی هستم که روزی آرزوی به دست آوردنش را داشتم.می دانم که روزی ﭘشیمان خواهم شدو افسوس لحظه هایی را که در آن هستم خواهم خورد.اما این را نیز میدانم که زندگیم دگرگون تر از آن است که بتوانم کاری برای این احساس غریب اما دوست داشتنی انجام دهم

زمانی آرزو میکردم و از خدای خود می خواستم که عشق را در زندگیم وارد کند.اما خدایا چرا حالا؟چرا زمانی که با سختی های زندگیم دست و ﭘنجه نرم میکنم.آن را که برایم بیش از هر چیزی در زندگیم ارزش داشت به ارمغان آورده ای؟

نمیدانم.هیچ چیز نمیدانم.حکمت تو را نیز نمیدانم.اما این را می دانم که در این لحظه آرزو دارم که به من توانی دهی و قدرتی بخشی که بتوانم این عشق را فراموش کنم و آن را از دل خود خارج کنم و کم کم در گوشه ای از ذهنم جای دهم

به امید تو که سرور عشاق جهانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد