آنشرلی نامرد...


هیچ حرفی واسه گفتن نیست . یکی از دوستای قدیم که الان 4 سال میشه ازش خبر نداشتم اومده واسه وبلاگ من نظر گذاشته . 

از همین جا باید بگم خیلی نامردی . 

همین 4 روز پیش بود که داشتم دفتر شعرم رو ورق می زدم که شعرای این دوست غریب رو ملاحظه نمودم.

واقعا چشمانش را بست نه اینکه دستان التماسشان کوتاه شود . بلکه می خواست بلندای نگاه ما را در افق چشمانش نداشته باشد . 

نوبت ما که نمیرسه جبران کنیم . فقط واسه سلامتیش دعا می کنیم . و اینکه نامرد بازم از این کارا بکن.

روز نوشت...

سلام به دوستای گلم که اینقدر ابراز محبت دارند و نوشته ها رو می خونن.محمد حسین جان راستش این شعر ها اکثرا واسه 8  9 سال پیشه زمانی که دلمون به نگاهی ، کلامی یا ...می لرزید . زیاد دقیق سروده نشدن. 

مرسی که ایراداتشو برام گفتی حتما رفع می کنم . 

امروز یه امتحان دشوار داشتم (کتابخانه دیجیتال) که استادش معرکه بود و خدایی سئوالاتشو هم مناسب داده بود ولی کو بچه ی درسخون . خدا رو شکر نمره ی خوبی می گیرم دارم یه نفس راحتی می کشم. 

دل نوشته ها ...

 

 

اینک عشق ، اینک بهار 

اینک مرا رهسپاری ، با پای عشق به بهار 

در چله زمستان ها ،  

با صدای نازک گنجشک ها در جیب های باد 

و دامانی بلند بلند 

از عطر ریحان ها  

نسیمی از حریر 

در مهتابی خواب ها 

کوزه ای از گلاب  

در صبح دیدار ها 

اینک تو با چتر آفتاب در قایق رودخانه ها  

اینک من یک پرنده شاد  

از بند ها آزاد ، بر شاخه رهایی 

  

 

عید سال 1389

(بینا)

دل نوشته ها ...

 

 

باد فروردین وزید و چون مسیح اعجاز کرد  

ناز نازان غنچه چشم از خواب نوشین باز کرد 

گوشه چشمی بر باغ افکند و با افسونگری 

جلوه ای مستانه کرد و ناز کرد و ناز کرد 

چشم مشتاقان گل بر چهره ی او خیره ماند 

هر یکی در دلربائی راستی اعجاز کرد 

بر فراز شاخه ی نو رسته ی سروی بلند 

بلبلی با بی قراری نغمه ای را ساز کرد 

گوشه ای پروانه ای با رنگ های دلپذیر 

نرم نرمک پر گشود و دلبری آغاز کرد 

ناگهان از راه آمد مست  زنبور عسل 

شهد گل را نوش کرد و بی خبر پرواز کرد 

  

بهار ۱۳۸۱

(بینا)

دل نوشته ها ...

 

 

تا بوسه ات بنامم ، بشکفته ای کنار دهان عشق! 

زیباتر بگویم ، خود نیمی از تمامیت عشقی 

که پله های فروردین را  

دامن کشان فراز می آیی 

تا نام ، تا جاودانگی 

در ذهن ، تا همیشه ی هستی 

اما کدام نیمه  

جدایی یا اشتیاق؟ 

تا تو چنین به نازش بنشینی !!! 

بعد هزاره ها را بر چین تا من 

پرواز را بیارای با نیم دیگرت 

می خواهمت تمام ببینم 

 

(بینا)

یادی از خاطرات گذشته...

 

 

تو مثل فصل زمستان زبرف عاطفه لبریز

بخوان دوباره برایم، برای عاشق پاییز

دو دست آدم برفی،کلاه و ژاکت پشمی

سکوت پنجره و من دوباره گوشه ی آن میز

دوباره رد من و تو ،دوباره خانه ی برفی 

دوباره کوچه ی خالی ، غروب سرد و غم انگیز 

کجاست رد حضورت میان چشمه ی جاری

بیا که باز بهار است و گشته کوچه دل انگیز

                                                               (بینا)

عکس پردازی ...

راستش از اواخر اسفند تا الان چند تا عکس انتخاب کرده بودم که بزارم توی وبلاگ ولی هر سری یه مشکلی پیش میومد.اینم سری دوم عکس های من و دوستان. 

 

اسفند 88 آبشار گنجنامه همدان 

 

 

خرداد 89 منطقه عباس آباد همدان 

 

 

 

یه روز جمعه که در معیت دوستان بودیم...

دامنه الوند 

 

 

 

منطقه ای نزدیک سد اکباتان همدان  

 

 

 

...worth loving for



Sometimes we come

 into a persons life

Note to make them

Love us but to let

Them feel that

They are so much

Worth loving for...

چشمان سیاه...


از آن روزی که دیدم روی ماهت

شدم افسون چشمان سیاهت

نظر بر هر که افکندم ندیدم

خروشان تر نگاهی جز نگاهت...

دل ماتم زده...


با این دل ماتم زده آواز چه سازم

بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم

در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز

با بال و پر سوخته پرواز چه سازم

گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات

با این همه افسونگری و ناز چه سازم

خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود

از پرده در افتد اگر این راز چه سازم

گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز

با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم

تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست

از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم

ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود

دو از تو من دل شده آواز چه سازم...

خاطره ها...

  

چین به پیشانی و غم بر دل ماراه نداشت

بادبادک با باد
تا فراسوی زمین
خبر شادی ما را می برد
سنگ هر کودک بر پهنه رود
لک لکی بود که لی لی می کرد
دامن پیرهن هر کودک
پر لک و پیس ز رنگ شاتوت
عصر هنگام که از مدرسه بر می گشتیم
و اندر آن کوچه تنگ
چه هیاهوی غریبی برپا می شد 
نی سواران همه آماده جنگ 
سر من گر چه به سنگ پسر همسایه 
غرق خون گشت 
ولی در دل من دلگیری 
یک نفس راه نداشت 
گاه ترنا بازی 
گرچه چوب و فلکی بود , اما 
دیو کین در دل کس راه نداشت 
آرزوهایی بود 
که به اندازه یک شیر و شکر شیرین بود 
شادمانی همچون 
نور خورشید به قلب همه خوش می تابید 
شب که می شد 
گوش ما منتظر قصه خاتون می ماند 
قصه یوسف و شاه مصری 
قصه زرد پری , سرخ پری 
قصه دختر شاه پریان 
سند باد بحری ما را می برد 
بسوی چین , ماچین 
تا فراسوی زمین 
ناز خاتون می گفت 
دیده را بربندیم 
تا مبادا که در آن خواب بیاید , اما 
ناگهان چشم گشودیم دریغ 
کودکی را دیدیم 
که به همراه صفا همچو عقاب 
پر کشان رفت بر این اوج فلک 
آسمان زیر پر خویش کشاند 
و بجز خاطره ای مبهم از آن 
هیچ نماند ...




راستش امروز تولدم بود . 20 خرداد  . یه سال دیگه به مرگ نزدیک تر شدم . حس خوبی ندارم .

می دونی نکته جالبش چیه ؟ با اینکه هر روز با 20   30 تا از دوستان و آشنایان در ارتباطم اما هیچ کدوم یادشون نبود که حتی یه اس ام اس خشک خالی واسه ما بفرستن .

جالب تر اینکه تنها کسی که تبریک گفت  سایت باشگاه پژوهشگران جوان بود .مسخرست نه ؟

مرسی از همه که اینقدر واسشون مهم بودم . بیست و شش سالگیمونم اینطوری شروع شد .



که به غیر از انسان هیچ چیز ارزان نیست!...


دشت‌ها آلوده است
در لجن‌زار گل لاله نخواهد رویید.
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید؟ فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه‌ی دل‌ها را
علف هرزه‌ی کین پوشانده است! هیچ کس فکر نکرد که در آبادی ویران شده، دیگر نان نیست!
وهمه مردم شهر، بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست!؟
و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست!
و زمانی شده‌است که به غیر از انسان، هیچ چیز ارزان نیست
هیچ چیز ارزان نیست!

باران...


ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید

این گیسو پریشان کرده بید وحشی باران

یا نه دریائیست گویی واژگونه بر فراز شهر

شهر سوگواران


هر زمانی که فرو می بارد از حد بیش

ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر با تشویش

رنگ این شبهای وحشت را

تواند شست آیا از دل یاران؟


چشم ها و چشمه ها خشکند

روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ

همچنانکه نامها در ننگ

هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد


آه باران

ای امید جان بیداران

بر پلیدی ها که ما عمریست در گرداب آن غرقیم

آیا چیره خواهی شد؟


                                                           

و تو نیستی...


راه میروم / تو نیستی

قدم میزنم / تو نیستی

نمناکی بوسه هایت را

به رخ ابرها میکشم

نیمکت قرارمان را یکی یکی٬

 جستجو میکنم/ اما تو نیستی

پیاده روها را شکل دیروز

باران را

شکل قدم زدنهای بدون چترمان

ترسیم میکنم/ اما تو نیستی

 گاهی خیال میبافم

که با پرتقالهای نوبر پاییز رسیده ای

من بنفشه های روی دامنت را می چینم ...

اماتو نیستی!!

فکر که میکنم

تو دیریست رفته ای...

                              

خیال...



می‌دانی؟! فاصله رابطه‌ها را عقیم می‌کند! اصلا ذاتش را انگار اینجور ساخته‌اند. حالا هرچقدر هم هدایتش کنی از راه دور، هرچقدر هم که مثل یک بچه‌ی بیمار مراقبش باشی که یک‌وقت سینه پهلو نکند، یکهو مریض می شود. رابطه را حتی اگر به نیستی نکشد به پوچی هدایت می‌کند. یکهو یک‌جایی می‌رسی که فاصله‌ی زمانی-مکانی‌ای دیگر نیست ولی به اندازه‌ی طول یک زندگی شکاف هست. می‌فهمی که ها؟! آن داستان واقعی را یادت هست؟ که دو نفر از هم دور شده بودند و بعد در تمام آن مدت رابطه را به هزار زحمت حفظ کرده بودند و بعد در اولین برخورد ِ پس از سالها، یکیشان دست کرده بود توی کیف و پاکت سیگارش را درآورده بود! بعد آن یکی پرسیده بود "کی سیگاری شدی؟" و همینجا فکر کرده بود که این همه سعی، ‌این همه در تماس بودن، باز هم هنوز یک‌چیزهایی را از دست

داده‌ای که فقط در حوالی‌ِهم بودن می‌تواند نشانشان دهد
هزار توی فاصله

گوش به زنگ...


نمیدانی دلم بسیار تنگست

میان ما و تو دیوار سنگست

به امیدی که بر گردی دوباره

نگاهم بر در و گوشم به زنگست

مرغ چمن آتش...


ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق

جز محنت و غم نیستی، اما خوشی ای عشق

این شوری و شیرینی من خود ز لب توست

صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق

چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز

تا باز تو دستی به سر من می کشی ای عشق

دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش

چندان که نگه می کنمت هر ششی ای عشق

رخساره ی مردان نگر آراسته ی خون

هنگامه ی حسن است چرا خامشی ای عشق

آواز خوشت بوی دل سوخته دارد

پیداست که مرغ چمن آتش ای عشق

بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند

از بوته ی ایام چه غم؟ بی غشی ای عشق...

پرواز خاکستر...



به جز باد سحرگاهی که شد دمساز خاکستر؟

که هر دم می گشاید پرده ای از راز خاکستر

به پای شعله رقصیدند و خوش دامن کشان رفتند

کسی زان جمع دست افشان نشد دمساز خاکستر

تو پنداری هزاران نی در آتش کرده اند اینجا

چه خوش پر سوز می نالد،، زهی آواز خاکستر

سمندرها در آتش دیدی و چون باد بگذشتی

کنون در رستخیز عشق بین پرواز خاکستر

هنوز این کنده را رؤیای رنگین بهاران است

خیال گل نرفت از طبع آتشباز خاکستر

من و پروانه را دیگر به شرح و قصه حاجت نیست

حدیث هستی ما بشنو از ایجاز خاکستر

هنوزم خواب نوشین جوانی سر گران دارد

خیال شعله می رقصد هنوز از ساز خاکستر

چه بس افسانه های آتشینم هست و خاموشم

که بانگی برنیاید از دهان باز خاکستر...

فراموشی...

After one whole quart of brandy Like a daisy I'll awake With no bromo - seltzer handy I don't even shake Men are not a new sensation I've done pretty well I think But this half - pint imitation Put me on the blinkI'm wild again Beguiled again A simpering whimpering child again Bewitched bothered and bewildered Am I Couldn't sleep, and wouldn't sleep When love came and told me I shouldn't sleep Bewiched bothered and bewildered Am I Lost my heart, but what of it ? He is cold, I agree He can laugh, but I love it Although the laugh's on me I'll sing to him, each spring to him And long for the day When I'll cling to  him,Bewitched bothered and bewildered Am I . He's a fool and don't I know it But a fool can have his charms I'm in love and don't I show it Like a babe in arms I've sinned a lot I mean a lot But I'm like sweet seventeen a lot Bewitched bothered and bewildered Am I I'll sing to him Each spring to him And worship the trousers That cling to him Bewitched bothered and bewildered Am I When he talks He is seeking Words to get On his chest Harsh until he's speaking He's at his very best Jest again Oh yes perplexed againThen, God, I can be oversexed again Bewitched bothered and bewildered Am I

تکرار...

تکرار
تکرار
تکرار گمگشتگیهای بسیار
و دوباره من
وما همچنان دوره میکنیم
دیروز را
و امروز را

یادم...

یادم رفت ببوسم دست را

سرخی بعد سیلی گونه هایت را

تویی که پاییز شده ای

روسری پس بزنند ابرها

تویی که مدتی ست

باب کرده ای

" میروم  میروم را..."

ازدحام واژه های دم آخری را

پر شده اتاق

عطر تویی که  نیستی

غبار گرفته جوانیم

تو نیستی .

من که سردم شده

از ترسیم یک روز برفی

چه رسد چنگ زند سرما

مغز استخوان روسریت را.

 

 خالی کردی

چمدانت را از بهار

پیچده ای ابرها را

لای دستمال کاغذیهات

خط می دهی به باران

به خدایی که با جوانیم رفت.

 

تو باب کرده ای

" میروم  میروم را"

من یادم رفت

 ببوسم گونه هایت را.....

شب نوشته ای...

 


 

مماس تنت که میشوم

نارنج های نارس همسایه را

 به رخم میکشی

و میکشیم از بلور تنت

بوسه ای که سالهاست

پشت گوش انداخته ای.

¤

کبودی ابرها را

بکش  پشت پلکهات

شاید برف ببارد توی این سلول.

 من روی تنم

پر از رد پای ماده گرگیست

که احمقانه سمت کمین میکشاندم.

بخند

توی اتاق بازجویی هم می توان رقصید....

 

عیدی که گذشت...


   ۱)

اصلا هفت سینی نبود

که تو باشی و

سبزه باشد و عید

فقط یکبار دیگر

موی نبافته ات را نشانم بده

قول میدهم

به بهار نگویم تو زودتر رسیده ای............. 

 

۲)

 

لبان تو خنده را بغض کرده بود

اتاق پنجره اش را

 و صورتم که شیطنتی عاشقانه بود

بعد یک جرقه

رعد و برق

 تو باریدی

خدا بارید

و اتاق که از خنده های تو خیس میشد.

 ولی حالا

 اتاق جای خالی تورا بغض میکند

من پنجره را که با خود برده ای......

یه داستان کوتاه...

A man stoped at a flower shop to order some flowers to be sent to his mother who is living two hundred miles away
As he got out of his car,he noticed a young girl sitting on the and sobbing.
He asked her what is wrong and she replied: 
"I wanted to buy a red rose for my mother.but I only have seventy – five cents and a rose costs two dollars"
The man smiled and said: "come on with me .I'll buy it for you" 
He bought the little girl her rose and ordered his own mother’s flowers
As they were leaving ,the man offered the girl a ride home. She said: 
"yes ,please! you can take me to my mothere" 
The girl directed him to a cemetery, where she placed the rose on a freshly dug grave
The man returned to the flower shop, canceled his order.picked up a bounch of flowers and drove two hundred miles to the mother’s house

مرد، کنار مغازه گل فروشی ایستاد تا دسته گلی را برای مادرش- که دو هزار مایل دور از او زندگی می کرد-سفارش دهد و از طریق پست بفرستد. 
لحظه ای که از ماشینش پیاده شد توجهش به دخترکی جلب شد که گوشه ای نشسته بود و زار زار گریه می کرد. 
مرد از او پرسید چه شده و دخترک جواب داد:من خواستم یک شاخه رز قرمزی را برای مادرم بخرم اما فقط هفتاد و پنج سنت دارم و آن شاخه گل،دو دلار است. 
مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا ،من برایت می خرم 
او برای دخترک شاخه گل رز را خرید و دسته گل مادرش را نیز سفارش داد. 
وقتی آنها از هم جدا می شدند،مرد پیشنهاد کرد دخترک را برساند 
دخترک گفت:بله ،لطفا .شما می توانید مرا نزد مادرم برسانید؟. 
دخترک، مرد را به سمت گورستان راهنمایی کرد،جایی که شاخه گل را روی قبری که خاکش تازه بود،گذاشت. 
مرد به مغازه گلفروشی برگشت ،سفارش خود را لغو کرد و دسته گل را گرفت و دو هزار مایل مسافت خانه مادرش را در پیش گرفت.
مادرم مرا به خاطر تمام بچه گی هایم ببخش. دوستت دارم و روزت مبارک باد