محبوبم ! بی تو من به پروانه ای می مانم که گل هایش را چیده اند و با
چه دلبستگی به اندوهی نبودشان را می گرید!
خاطرات چون قطره های سرد و بی وقفه روز و شب در خیالش می چکند
و دلش را فرسوده می کنند. بی تو من خسته ازین تکرارم که دلم را بخاطر
خواستنت ساکت کنم و آن را در سینه ام بفشارم و در قطره های کوچک
جوهر بر ذهن کاغذ چکانده برایت پست کنم! شاید دیگر باید بیاموزم که
رفتنت جزئی از عشق ورزیدن ست ! روزهایم را رفتن عشق آزرده نمی کند
جز آنکه چه کم بود! و دیروز مثل رنگین کمان چه زیبا بالای سرم ایستاده
است! و گذشته ها گذشته اند!
و من به پروانه ای می اندیشم که گل هایش رفته اند و اگر باران بگیرد تا
کجا بالهایش توان ایستادن دارد وقتی که چشم هایش از ترس سنگفرش
فاصله ها تار می شود!
محبوبم! تو را همیشه دوست خواهم داشت چرا که خواستن ات را از تو
بیشتر دوست دارم! تو برو، که من غصّه خوردن بر فاصله را بر گریستن بر
تو ترجیح می دهم!
و چیزی جز عشق طعم اندوه را از دلم نمی گیرد و بر گونه ام
نمی ساید! بگذار این نامه هم ناتمام بماند که شمارش تعداد دردهایم
از لمسشان سنگین ترست. محبوب من! آنگاه که عشق را می دوی در
راه هائی که رفته ایم، فقط کمی از بوسه هایت را جائی میان بوته های
خاطره سر راهم بگذار
که بی تو من همزاد بادهای پریشانم در پرسه های بارانی !
وقتی که رد پاهایت را پاک می کردی، یادت هست؟
آسمان دزدانه نگاهت می کرد
من خودم می دیدم
گونه هایش خیس شد
همه اعماق وجودش شد اشک
اشک هایش به زمین جاری شد
و تو رفتی و ندیدی خاک را
نمی دانم،
این گِل بود یا خاک ؟
به راستی!!
مگر فرق می کند؟ رد پایی نماند ه که !
گر سری بجنبانی و نگاهی کنی می بینی
" تنها آن نقطه که ایستاده ای می شود، ردپای تو"
این جمله ی خدا بود به تو
آن لحظه که نامه استعفایت را داد و با تبسم
گفت :
برو
تازه نقطه ی شروع را یافته ای...
وقتی که رد پاهایت را پاک می کردی، یادت هست؟
آسمان دزدانه نگاهت می کرد
من خودم می دیدم
گونه هایش خیس شد
همه اعماق وجودش شد اشک
اشک هایش به زمین جاری شد
و تو رفتی و ندیدی خاک را
نمی دانم،
این گِل بود یا خاک ؟
به راستی!!
مگر فرق می کند؟ رد پایی نماند ه که !
گر سری بجنبانی و نگاهی کنی می بینی
" تنها آن نقطه که ایستاده ای می شود، ردپای تو"
این جمله ی خدا بود به تو
آن لحظه که نامه استعفایت را داد و با تبسم
گفت :
برو
تاز نقطه ی شروع را یافته ای...
قرآن کتابی است که با نام خدا آغاز می شود و با نام مردم پایان می پذیرد.
کتابی
آسمانی است اما ــ بر خلاف آنچه مؤمنین امروزی می پندارند و بی ایمانان
امروز قیاس می کنند ــ بیشتر توجهش به طبیعت است و زندگی و آگاهی و عزت و
قدرت و پیشرفت و کمال و جهاد !
کتابی است که نام بیش از ۷۰ سوره اش از
مسائل انسانی گرفته شده است و بیش از ۳۰ سوره اش از پدیده های مادی و تنها
۲ سوره اش از عبادات ! آن هم حج و نماز !
کتابی است که شماره آیات جهادش با آیات عبادتش قابل قیاس نیست …
کتابی است که نخستین پیامش خواندن است و افتخار خدایش به تعلیم تعلیم انسان با قلم…آن هم در جامعه ای و قبایلی که کتاب و قلم و تعلیم و تربیت مطرح نیست ……….
این کتاب از آن روزی که به حیله دشمن و به جهل دوست لایش را بستند
، لایه اش مصرف پیدا کرد و وقتی متنش متروک شد ، جلدش رواج یافت و از آن
هنگام که این کتاب را ــ که خواندنی نام دارد ــ دیگر نخواندند و برای
تقدیس و تبرک و اسباب کشی بکار رفت ، از وقتی که دیگر درمان دردهای فکری و
روحی و اجتماعی را از او نخواستند، وسیله شفای امراض جسمی چون درد کمر و
باد شانه و … شد و چون در بیداری رهایش کردند، بالای سر در خواب گذاشتند
وبالاخره، اینکه می بینی
اکنون در خدمت اموات قرارش داده اند و نثار روح ارواح گذشتگانش و ندایش از قبرستان های ما به گوش می رسد
قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند ” چه کس مرده است ؟ “
چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .
قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام .
یکی ذوق می کند که ترا بر روی برنج نوشته ، یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ، یکی ذوق می کند که ترا با طلا نوشته ، یکی به خود می بالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و … آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟
قرآن ! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و ترا می شنوند ، آن چنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند ! … اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ” احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است …
قرآن ! من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ، خواندن تو از آخر به اول ، یک معرفت است یا یک رکورد گیری ؟ ای کاش آنانکه ترا حفظ کرده اند ، حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند .
خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو .
آنان که وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ، گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است .
آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم .
_________
علی شریعتی ، برگرفته از پدر مادر ما متهمیم ، مجموعه آثار ۲۲
*قیصر امین پور
امیر مؤمنان حضرت علی (ع) :
تو مرا می خوانی
همه دم در سایه
هر دمی یک نفسم
می رود بی باده
به کجا رفتن من اغاز نیست
سایه سایه رفتنم پرواز نیست
همه دم در پی یک حادثه ام
گذری در قفس قاقیه ام
نام شب را به گلو تنگ کنم
از برای تو مننم رزم کنم
گرچه در دست منم هیچ نبود
جای سنگ در سبدم عظم کنم
تو مرا همراه باش
تا بدان اغاز راه
همچو تو بیکران
منو تو ای همزبان
یاد دارم به جنگ
کودکانی نوجوان
روی هم راه زدند
تا به فردا زدند
خاک من ایران را
سیم و الماس زدند
ما همه هم نامیم
باز باز می خوانیم
سهراب سیگاری
عشق های مجازی در رویارویی میمیرند
عشق های خیابانی در وصال
و عشق های حقیقی در جدایی به وصال میرسند.
*****************************************
به نظر من تو این زمونه عشق حقیقی وجود نداره
تمام عشق ها مصلحتی هستند و عقلانی و هنگامی که عقل درگیر بازی عاشقانه شود نامش دیگر عشق نیست...
وقتی تو نیستی
چه فرقی میکند کرواتم را از کجا ببندم ...
مسافر که باشی تمام جاده ها تو را لی لی خواهند کرد
بلیتت تو را دست دست میکند
ایستگاهی میشوی / وسط شهر
ریل میکشی دور خودت .... که تاب دیگران را نداری ........
و هیچ چیز مرا بر نمی گرداند ...
حتی دستهایی ... که لای مو های تو جا گذاشته ام ...
من از تو میگذرم / شبیه یک جنس غیر قانونی از مرز های خیس تنهایی
خودت را به رخ تنهایی من بکش
به رخ ریل هایی که دل خوشی از قطار ها ندارند ....
و هیچ چیز مرا بر نمی گرداند / که ریل ها ... دور برگردان ندارند ...
خط میکشم دور خودم ... که تاب پشت خط ماندن /حرف های تو با دیگری را ندارم
دیگری
کرواتش را از هر کجا ببندد /بوی دستهای تو را میدهد ....
دیگری / شب ها تو را به اسم کوچک صدا میزند ...
.
.
مسافر که باشی تمام جاده ها تو را لی لی خواهند کرد
مسافری که خودش را دست بلیتش میسپرد ....
و تنها زنگ میزند که که بگوید :
عزیزم ... قرص 12 شبت را فراموش نکن ....
این شعر نیست آتش خاموش معبدی ست
این شعر نیست قصه احساس سنگهاست
تو برایم شبیه دیواری
من برایت شبیه دیوارم
نه تو حرفی برای من داری
و نه من حرف تازه ای دارم
حرفها قبل از اینکه گفته شوند
در گلوی سکوت می میرند
گوشهایت همیشه سنگین اند
چشمهایت بهانه می گیرند
تا به کی مثل لالها باید
چشمهایم به این قلم باشد
تا به کی سهم من از این دنیا
دفتر و شعر و درد و غم باشد
سهم من چیست جز نبودن تو
سهم تو چیست جز فراموشی
من به دنبال تکه های دلم
تو سرت گرم یک هم آغوشی
من به دنبال جرعه ای احساس
در کویر محبتی به دروغ
تو به دنبال لحظه ای شیرین
در میان حقیقتی به دروغ
تو برایم شبیه دیواری
من برایت شبیه دیوارم
شاید این شعر آخرم باشد
من از این حس و حال بیزارم ... .
تنها توئی تنها توئی در خـــــــلوت تنهـــائیــــــــم
تنها تو میخواهی مـــرا با اینهمــــه رسوائیــــم
ای یار بی همتـــــای من سرمایـــه سودای من
گــر بی تو مانم وای من وای از دل سودائیـــــم
جان گشته سر تا پــــا تنم از ظلمت تن ایمنــــم
شد آفتـــــاب روشنم پیــــدا بـــه نـــا پیـــــدائیـــم
من از هوسها رسته ام از آرزو هــــا جسته ام
مـــرغ قفس بشکسته ام شادم ز بــــــی پروائیم
دانی که دلدارم توئی دانــــــم خـــریدارم تو ئـــی
یارم تـــوئی یارم توئی شادی از این شیدائیــــــم
آن رشک ماه و مشتری آمـــد بصد افسونگری
گفتم بـــه زهـــره ننگـــری ای دولت بینا ئیـــــم
برات جانم بگه اَ خواب دیشبُ
بگه َا ماجرای ناب دیشب
عروسیم بود و َم داماد بودم
جاتان خالی که شاد شاد بودم
در و دیواره آگین بسده بودنَِ
همهی َتخچا پر گلدسده بودن
زیرابرو خانه ره ورداشده بودنِِ
میان َتخچهها گل کاشده بودن
ا هر جای خانه بوی گل میآمدَ
صدای چهچه بلبل میآمد
درخدار چراغان کرده بودنِ
همهی فامیله مهمان کرده بودن
همهی جاهاره فرش انداخده بودنِ
واکاغذ جغجغه، گل ساخته بودن
نیمیدانی چه خوّر بود خانهَِ
ا باغم باصفاتر بود خانهَ
زمان گردیده بود و دال ما بودِ
زمین چرخیده بود و سال ما بود
وا دُمم گردو میشکسدم دمادم ُِّ
سر جام نشده بودم مثد آدمِِِ
که خانچای رخد دامدایمه اودَنَِِ
لباسای کنمه یی سر درودنَُُِِِِ
لباس نو تنُم کردن به قادهِ
منم پوشیدم و کردم افادهَِِ
میان خوانچهها پر بود میوه
کُلا و رخد دامادی و گیوهَِ
گز و شیرینی و نقل بیدمشکیِ
میان کاغذای زرد و زرشکیِ
برام چند وار اسفند دود کردنِ
حسود و دشمنه نابود کردنِِ
گلاب و نقل پاشیدن سر مَِِ
دو تا گلدان گل هشدن ور مَِِ
بزرگا نشده بودن گوش تا گوشِِ
سبیل تو داده بودن تا بناگوشِ
جوانا سرخوش و شنگول بودن ِ
میواره همه ره ورچیده بودنَِِ
تمامه روی میزا چیده بودنِِ
بساط چای و شربت روبهرا بودِِ
گز و شیرینی و میوه رابرا بودِِ
عزیز خان سور ساتش روبهرا بودِ
شالان شیپان مهمانا بهرا بودِ
عزیز خان سازشه گوشمال میدادِِ
به مجلس ساز و ضربش حال میداد
همش سرگرم دوران بود شمسیََِ
دمادم فکر دوران بود شمسیَِِ
شواش میساند ا مهمانا هزاریَِِ
اُ شب هر کی که میرقصید، باری
شواشم که میدادن ضربگیره
دعا میکرد هوادارش نمیرهِِِ
چنان رقصید که هر کی دید حض کردَِ
خود شمسی سه چاروار رخد عوض کردَِ
برامان آمدن بازی درودنَُِِ
چقد بازی درارا لوده بودنِِ
شامم حاضر شد و سفراره چیدنُِ
سر آخر که مهمانا رسیدنِِ
به یی دس قاشق و یی دس به دوریََ
همه نشدن کنار سفره فوریِِ
مرتب لقمهها ُلمانده میشد
دمادم گمّذی رّمانده میشدُ
میان کاسه بشقابای لعابی
چه شامی، سفره مجماعهی حسابی
هما دوغ بود همارم رب انگورََُ
خوراکا و غذاهای جورواجور
مربا و پیاز و قورمهسبزی
پنیر و ماس و کشک و خورده سبزی
دو جور بورانی و کشک بادمجانُ
خورشت قیمه و مرغ و فسنجان
من بیچاره بیتقصیر بودمِِ
خدا میدانه سیر سیر بودم
همهی اصله عضای مَ خسده بودنَََ
میگی بلکم گلومه بسده بودنََِ
دل بیصاحبم ناجور میزدُِ
دمادم سوک سینم شور میزدََِِ
عروس تازه میآمد به خانه
انم سر بسده مثد هندوانهََُِِِ
ندیدم لااقل یی تار موشهِِِ
اَ این و اُ شنفدم وصف روشهََُِِ
فرنگ خانم برام پیداش کردهَِِ
دل بیچارمه شیداش کردهِِِ
فرنگ خانم که ختم روزگارهَِ
اَ دلالای قدیم و کنه کارهُِ
بشم گفده عروست خانه دارهُُِِ
میان دخدرا همتا ندارهُِ
نجیب و اصلمند خانوادهاسِ
سته سنگینه اما بیافادسِِِ
اَ گل خوشبوتره الله و اکبر
دنش بوی بد نیمیده جان اصغرََِِ
عروست شاخ شمشاده ماشا لاّ
درس همقد داماده ماشالاُُِّ
سفید و بور مور و چشم زاغه
نه خیلی لاغره نه چاق چاقهِِِ
صبور و ساده و بیشیله پیلس َِ
خانهی بوّاش سر آب گیجیلسَِِِِ
زرنگ و با سواد و با کماله ِِِِ
ظریف و خوشگل و کم سند و سالهِِ
چقّدم سر بزیر و سازگاره ََِِ
خودش دار میزنه پول در میاره
هزارش آفرین صد بارک الله
بپام تکّ دماغم آره واللهُُِِِ
فرنگ هی گفت و دانم آب افداد َُِِِ
دل زارم به پیچ و تاب افدادُِ
در ای بینا خور اودن که دارنََِِِ
عروسه وا سلام صلوات میآرن
قیامت شد، همه رخدن محلّه َِ
یکی ساز میزد و یکی دوزلّه
یکی میگفد گوسفنده درارین ِِ
یکی میگفد برین اسفند بیارین
میان هیر و ویر و رخده پاشا ِِ
همه ویل کردن و رفدن تماشاََ
خور اودن عروس گل کرده نازشََِِ
میگن داماد بیایه پیشوازش
عروس خانم که را افداد دووارهُِ
ما رفدیم پشت بان بیاستخارهَِ
نماز خواندم دو رکعت وا ارادتِ
به درگاه خدا کردم عبادت
اُنارم وا تمام دار و دسّه
همهی بند و بساط و بسده مسدهََ
عروس و ینگش و خاله خوارچاش ِِ
زن همسادشان و بچه مچاشِِِِِ
خوار و دایزش و عمقز بتولشَُِِِ
اُ یکی عمقزیش و بچه تولشَِِِ
یواش یوّاش رسیدن پاین پلاِِِِ
به خوبی و خوشی الحمدولله
همهی صحن حیاط پر شد اَ آدم
وا هم صلوات میفرسادن دمادمِ
شیرین کاشدن همهی بچای محلهِ
چقد چوپی گرفدن وا دوزلّهَِ
زنای همسادهها برگشته بودن
لب بانا قطاری نشده بودنِِِِ
اَ پاین گفدن که بی مایه فطیرهُِ
شاداماد سیب بزن یالّا که دیره
دو سه تا سیب زدم بیتوش کردنِ
جوانا قپّلی قپّوش کردنََُِ
عروسه یی کلای بالای سرش بودُِِِ
دو سه تا اَ خوار چاشم ورش بودَُِِ
کلاره توش گرفدم سیبه شاندمََُِِ
عروسانه سر جاشان نشاندمِِِِ
اَ بان که آمدم وا ساقدوشمَُِ
بازم کلّی متل گفد بیخ گوشمَُُِِ
زنا رفدن اطاق عمه خانمََِ
بازم هول و ولا افداد به جانمَُِِِ
عزیزخان یارمبارک باد میزد
مرتب نغمههای شاد میزد
زنا لی لی کنان چایه که خوردنِ
وخیزادن عروسه حجله بردن
برامان حجله دایر کرده بودن ِ
اطاق خوابه حاضر کرده بودنِ
بساط چیدن و آماده کردن
تمام مشکلاره ساده کردن
خور دادن دم و دسگا طیارهََِِ
به شادامّاد بگین تشریف بیاره
عموش آمد سراغم وا م دس دادََََُ
واهم رفدیم و ماره دس به دس دادَِ
همونجا زیرچشمی پاشه پایدم ِ
زرنگی کردم و پاشه ولایدمُِِ
عجب حجلهی قشنگی ساخده بودن
روتخدی صورتی انداخده بودن
در و دیوار و پردا غرق گل بودَِ
هنوزم همهمهی ساز و دهل بود
ای سر آفتابه لولنگ گلی بودَِ
اُ سر یی میز و دو تّا صندلی بودِِ
عجب میزی تدارک دیده بودنِ
عسل وا نقل و خرما چیده بودن
در و دیوار حجله دیدنی بود
شراب وصل عجب نوشیدنی بود
یوّاش یوّاش همهی قوماش رفدنَِِِ
عموش و دایزش و ینگاش رفدنَُِِ
غریبا رفدن و ماندیم تناََُِ
دو تا نا آشنا غرق تمّناَِ
دلم هی سوکّ سینم ساز میزدَُِِ
برام هی شور و هی شهناز میزدِِِ
وخیزادم دراره چفت کردمِِ
کلوم پنجراره سفت کردمُِ
ماخواست بندای دلم اَ هم سوا شهُِ
چنان میزد که میشنفدم صداشهَُ
دروردم زود و دادم رونمارهَُِِِ
بشش گفدم قاقاقابل ندارهِِِ
پ پ پ پس بزن گیله دواقهََََ
درار مهتاب و روشن کن رواقهَُِِ
ازُم اسّاند و وازش کرد و دیدشِ
یواش دس برد بری تور سفیدشُِِِِ
دواقه پس که زد دیدم عجوزسَََِ
اَ اُ جنسای عتیقهی باب موزسَِ
سیا برزنگی و دندان گرازهَِ
دماغش عینهو دوندوک غازهِِ
اَ اُ ترشیدههای عهد بوقهِ
اَزش هر چی برام گفدن دروغهِِ
فرنگ خانم حسابی منترم کردََُِِ
نیمیدانی چه خاکی بر سرم کردُ
چنان آزّاد زدم مغزم دوبمّهََُِ
که هول اَ خواب پریدم جان عمّهِِ
جنگ های صلیبی که شد آنها افتادند به جان ما , ما افتادیم به جان هم , مسیحی ها و جهود ها یکی شدند , مسلمانها صد تا شدند , سنی به جان شیعه , شیعه به جان سنی . ترکی به جان ایرانی , ایرانی به جان عرب , عرب به جان بربر , بربر به جان تارتار و ... باز هرکدام تو خودشان کشمکش , دشمنی , بدبینی , جنگ و جدال ! حیدری , نعمتی , بالا سری , پایی سری , یکی شیخی , یکی صوفی , یکی امل , یکی قرتی ...نقشه جهان رو جلوی خودت بگذار از خلیج فارس یک خط بکش تا اسپانیا از انجا یک خط دیگر تا چین , این مثلث میهن اسلام بود !
یک ملت , یک ایمان , یک کتاب و حالا؟ مسلمانهای یک مذهب , یک زبان , یک محل , توی یک مسجد هفت تا نماز جماعت می خواندند. توی برادران جنگ هفتادو دوملت برپا شد .. رفتند به سراغ قصه های مرده , خرابه های کهنه , استخوان های پوسیده .... خدا را از یاد بردند خاک را به جایش آوردند .سر همه را به خاک بازی به خون بازی , فرقه سازی , دسته بندی , به جنگ های زرگری به بحث های بیخودی به حرف های چرت و پرت , به فکرها و علم های پوک و پوچ , عشق ها و کینه های بی ثمر , به گریه ها و ندبه های بی اثر , به دشمن های عوضی , به خندهای الکی بند کردند . چشم ما را با لالایی خواب کردند.فرنگی ها مثل مغول ها : " آمدند و سوزاندند و کشتند و بردند و ... " اما نرفتند! . ما یا سرمان به خودمان بند بود و نخواستیم ببینیم یا به جانهم افتاده بودیم و نتوانستیم ببینیم و یا اصلا برگشته بودیم به عهد بوق به جستجوی قبرها , باد و بروت های استخوان پوسیده .. طلا هایمان را بردند و ما را فرستادند دنبال عصر طلایی ..دنبال نخود سیاه.ملیت : نبش قبرمذهب : شب اول قبرحال : فراموشش کنزندگی : ولش کنهزارو دویست سال پیش , پدر شیمی قدیم - جابر بن حیان - در کلاس " مسجد پیامبر " نزد امام صادق (ع) , رئیس مذهب شیعه درس شیمی فرا می گیرد و هزار و دویست و پنجاه سال بعد نزد پیروان پیامبر و شیعیان امام صادق (ع) درس شیمی در کلاس مدرسه حرام می شود.هزار و دویست سال پیش ما برای اولین بار در یک کشور اروپایی -آندلس - بی سوادی را ریشه کن می کنیم و هزارو دویست سال بعد بی سوادی جامعه ما را ریشه کن میکند.آنها بیدار شدند و ما به خواب رفتیم .مسیحی ها و جهود ها یکی شدند و ما صد تا , آنها پولدار شدند و زوردار و ما فقیر و ضعیف !و کار ما ؟ یک دستمان هم مشغول کشمکش های قدیمی اند و نفهمیده اند در دنیا چه خبر شده است؟ یک دسته هم که فهمیده اند که دنیا دست چه کسانی است , نشسته اند مثل میمون آدم ها را تماشا میکنند و هر کار آنها می کنند اینها هم اداشان را در می آورند . در چشم اینها فقط فرنگی ها آدمند ! ادم حسابی اند .. چون فرنگی ها پول دارند , زور دارند. ما ها دیگر فقیر شده ایم خوبی هایمان هم حقیر شده اند و آنها که پولدار شده اند عیب هاشان هم هنر شده است . انها میخواهند همه مان و همه چیزمان را میمون بار بیاورند ...استادهامان را , شهر هامان را , خانواده هامان را و ... و حتی بچه هامان را !آنها فقط از یک چیز می ترسند که ما دیگر از آنها تقلید نکنیم . چطور می شود که از انها تقلید نکنیم ؟ وقتی بتوانیم خودمان را بفهمیم . آنها فقط از فهمیدن تو می ترسند . از تن تو هر چقدر هم که قوی باشد ترسی ندارند. از گاو که گنده تر نمی شی , می دوشنت , از خر که قوی تر نمی شی , بارت میکنند , از اسب که دونده تر نمی شی , سوارت می شن ! آنها از فکر تو می ترسند.اینه که بزرگ ترها که فکر دارند فقط به چیز های بی خود فکر میکنند , بچه ها را هم باید جوری بار بیارند که هر کاری یاد بگیرند فقط و فقط فکر نکنند 1 بچه هایی باشند نونور , تر و تمیز , چاق و چله , شاد و خندان , اما ... ببخشید ! از چه راه ؟ از این راه که عقل بچه هامانرا از سرشان به چشمشان بیاورند . چطوری ؟ با روش آموزش و پرورش آمریکایی , سمعی و بصری ! یعنی فقط باید چشمات کار کنند , یعنی فقط باید گوشهات کار کنند چرا؟ برای اینکه آن چیز هایی را که پنهان می کنند نبینی . برای انکه آن کارهایی را که یواشکی و بی سرو و صدا می کنند نشنوی .آنها هر چه می برند و می ارند هم پنهانی است و هم بی سرو صدا .. اما بچه های ما , گربه سیاه دزد را که از دیوار بالا می رود از پنجره تو می آید را هم می بینند و هم صدای پاهای نرم و بی صدایشان را می شنوند , آری بچه های ما همه چیز را می فهمند حتی جهان را , همه چیز جهان را , حرکت همه چیز را , پوچی را , معنی را , دنیا را , آخرت را , برای خود را , برای خلق را , برای خدا را , حتی شهادت را و ... توحید را ..یک جلوش تا بی نهایت صفرها را ...
از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش!
در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است
و هر زمزمه ای بانگ عزایی
و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...
در هراس دم می زنم
در بی قراری زندگی می کنم
و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است
من در این بهشت ،
همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.
"تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی"
"کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم"
دردم ، درد "بی کسی" بود
سینه ها جای محبت همه از کینه پر است
هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را گرم،
پاسخ گوید.
نیست یک تن که در این راه غم آلوده عمر قدمی،
راه محبت پوید.
هر زمان بر رخ تو هاله زند ، گرد شکست
به که باید دل بست !
به که شاید دل بست !
خنده ها می شکفد بر لبها ، تا که اشکی ،
شکفد بر سر مژگان کسی
همه بر درد کسان می نگرند،
لیک دستی ،نبر ند از پی درمان کسی
از وفا نام مبر ،آنکه وفا خواست کجاست؟
ریشه عشق فسورد،
واژه دوست گریخت !
سخن از دوست مگو،عشق کجا !
دوست کجا!
خط پیشانی جمع ، خط تنها ئیهاست
همه گلچین گل امروزند،
در نگاه من و تو حسرت بی فردایی است
به که باید دل بست !
به که شاد دل بست!
نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد ،
نقشه شیطانی است
در نگاهی که ترا وسوسه عشق دهد،
حیله ایی پنهانی است
زیر لب زمزمه شادی مردم بر خاست،
هر کجا مرد توانایی ، بر خاک نشست
پرچم فتح بر افرازد، در خاطر خلق
دست گرمی که زمهر ،بفشارد دستت در همه،
شهر مجوی
گل اگر در دل باغ ، بر تو لبخند زند بنگرش،
لیک مجوی
لب گرمی که ز عشق بنشیند، بر لبت
به همه عمر مخواه
به همه عمر مجوی !
سخنی کز سر راز ،زده در جانت چنگ،
به لبت نیز مگوی
چاه هم با من و تو بیگانه است!
نی ، صد بند برون آید از آن،
راز تو فاش کند !
درد دل گر به سر چاه کنی ، خنده ها بر سر تو،
دختر مهتاب زند
گر شبی از سر غم آه کشی ،درد اگر سینه ،
شکافد نفسی بانگ مزن
درد خود را به دل چاه مگو ! ،
آسمان با من و تو بیگانه است
عشق و فرزند و در و بام و هوا ،بیگانه !
خویش در راه نفاق ، دوست در کار و فریب !
آشنا بیگانه!
شاخه عشق کجاست ؟
آهوی مهر گریخت ، تار پیوند گسست .
به که باید دل بست !
به که شاید دل بست !
اول بگم که این متن بازگویی هایی است از اردویی متفاوت که از ۲۵ اسفند ۸۸ تا ۷ فروردین سال ۸۹ از طرف بنیاد ملی نخبگان به منطقه بشاگرد واقع در استان هرمزگان داشته ام.
**************
اردو، اردو کلمه جالبی است. اردو رفتن، معنای خاصی دارد که آن را از سفر و گردش و تور متمایز می کند. اردو ها معمولآ برای قشر جوان برگزار می شوند برای دانش آموزها برای دانشجوها. جنبه پرورشی دارند قرار است در اردوها تاثیراتی بر شرکت کنندگان گذارده شود. فضاهایی که به نام اردوگاه نامگذاری می شوند غالبآ فضایی بسته و کنترل شده هستند برای مقاصد فرهنگی و پرورشی خاص. در اردوگاه ها قوانین انضباط بخشی اعمال می شود که برای چند روز افراد حاضر در اردوگاه یک زندگی ایده آل و ایزوله را تجربه کنند. اما همه اردوها درون اردوگاه ها نیست.
اردوهای راهیان نور و اردوهای جهاد سازندگی دو شکل از اردوهایی هستند که در ایامی خاص (غالبآ ایام نوروز و یا تابستان) برگزار می شوند. چند روز قبل از نوروز کاروان های زیادی را در راه آهن و فرودگاه مهر آباد می توان دید که عازم مناطق جنگی و یا مناطق محروم و روستایی کشور اند. بازدید از مناطق جنگی و شنیدن شرح حال و خاطرات شهدا و رزمندگان تاثیرات فراوانی دارد گرچه مخالفین نظام و انقلاب اینگونه کارها را استفاده ابزاری از شهدا تلقی می کنند و من البته هیچ وقت نفهمیدم که استفاده ابزاری از شهدا یعنی چه؟ آیا رفتن به قبرستان و یادآوری مرگ نیز استفاده ابزاری از مرگ است؟ مگر ابزاری بهتر از یاد شهید و شهادت هم وجود دارد برای فرار از غفلت دنیا زدگی. شهدا همه چیزشان به درد می خورد هم جسم شان هم روحشان و هم تکه های باقیمانده استخوان شان. اما رفتن به اردو تداعی گر مفهوم دیگری نیز هست. رفتن، اقامت موقت و بازگشت یادآور سرگذشت انسان است که می آید، خیمه می زند و دوباره باز می گردد. تصور دنیا به مثابه یک اردوگاه بزرگ یا یک تبعیدگاه بزرگ.
چند سال قبل اکبر گنجی را به بشاگرد تبعید کرده بودند و اهالی بشاگرد مخالفت کرده بودند و راهش نداده بودند. بشاگرد یا به قول محلی ها ( بشکرد) برای ما شبیه یک تبعیدگاه است. منطقه ای با آب و هوای تند و پر از پستی بلندی و صعب العبور. حال تصور کن عده ای از دانشجویان کارشناسی و ارشد و دکتری که حائز مقام های علمی بالا هستند و هرکدامشان اختراعی ثبت کرده اند و نام نخبه را یدک می کشند را به این تبعید گاه ببری و زیر آفتاب بیل و فرغون دست شان بدهی.
من اردوی جهادی را در زمینه کار فرهنگی ، الگویی موفق تر از اردوهای راهیان نور می دانم. در اردوی جهادی، افراد منفعل نیستند و تنها نظاره نمی کنند بلکه فعالانه وارد میدان می شوند. همه سعی ما نیز این بود که دانشجویان نخبه ای که امسال برای اولین بار در این اردو شرکت می کنند با محیط اطراف خود وارد تعامل و بده بستان شوند و فکر می کنیم در رسیدن به این هدف موفق بودیم. صبح تا ظهر با کارگرهای محلی کار می کردیم و هنگام چاشت که می شد دور هم کلمپه ( یک نوع شیرینی خرمایی) و چایی یا شربت آبلیمو می خوردیم. کارگرهای محلی چند باری برایمان آواز محلی خواندند. غمگین می خوانند شبیه دشتی و کمی الحان شان به آهنگ های بلوچی پاکستانی شبیه است.
بعد از ظهرها هم برای دانش آموزان روستا کلاس های درسی و تقویتی و رفع اشکال برقرار بود. یکی از اهالی بشاگرد در روستای اهون می گفت که خاک بشاگرد گیراست. شاید به همین دلیل است که مردم با همه سختی ها این منطقه را ترک نمی کنند و شاید به همین دلیل است که من هر سال قبل از نوروز که می شود خود به خود کوله پشتی ام را می بندم که راهی بشاگرد شوم.
اردوی جهادی را نمی توان صرفآ به جنبه های عمرانی و محرومیت زدایانه و خیر خواهانه آن فروکاست. ایام عید همه شهرهای ایران میهمان نوروزی دارد. همینکه روستاهای دور افتاده نیز احساس کنند کسی برای گذران نوروز به روستایشان آمده و آنها را به عنوان جایی از ایران برای ایرانگردی انتخاب کرده برای دلگرم کردن شان کافی است. در طی ده روز کار عمرانی چندانی انجام نمی شود. ساخت نصفه نیمه ی یک کتابخانه کوچک و کشیدن دیوار یک مدرسه را نمی توان فعالیت عمرانی زیادی تلقی کرد. این ساخت و سازها تنها بهانه ای است برای این اتفاق فرهنگی تاثیر گذار. برای تاثیری که باید مستقیم احساس اش کرد. اگر در اردوی راهیان نور، مناطق جنگی را بازدید می کنیم ولی در اردوی جهادی به جنگ می رویم. آن لباس های گرد و خاکی که بچه ها صبح بعد از بیدار باش پنج و نیم صبح و دعای عهد و نرمش و صبحانه به تن می کنند، لباس کار نیست، لباس رزم است.
بعد از ظهرها بعد از ناهار و استراحت برنامه های دیگری برقرار بود. برای اهالی روستا فیلم خداحافظ رفیق پخش کردیم و برای کودکان شان مسابقه نقاشی گذاشتیم. حتی تیم فوتبال دادیم و تیم روستا را شکست دادیم اما در لحظه تحویل سال ما در برنامه شان شرکت کردیم. لحظه تحویل سال همه اهالی روستا در کنار مسجد تجمع می کنند و پس از شنیدن پیام نوروزی رهبری، یکی از اهالی روستا سخنرانی کرد و برایم جالب بود که این حاشیه نشین ها چقدر در جریان امور هستند و اینقدر نطق اش کوبنده بود که جایی وسط سخنرانی اش بلند گفتم تکبیـــر. 97% بشاگردیها به احمدی نژاد رای داده اند و حتی یکی از روستاهای دور افتاده و کپر نشین بشاگرد را به افتخار پیروزی احمدی نژاد، محمود آباد نام نهاده بودند. خلاصه پس از سخنرانی، همه اهالی از زیر طاقی که رویش قرآن گذاشته بودند رد می شدند و با هم روبوسی می کردند.
در اوایل بهار، پشه هایی در بشاگرد پیدا می شود که در زبان محلی به آنها پوری می گویند. پوری یعنی شبیه خاکستر. این پشه های ریز که معروف است به اینکه تنها یک نیش بالدار هستند دور سر و صورت تجمع می کنند و حتی داخل گوش می روند و به همین خاطر باید درون گوش را پنبه گذاشت یا با چفیه سر و صورت را پوشاند. در مسجد محل استقرارمان نیز لابلای لباس ها عنکبوت و انواع حشرات اردو زده بودند به طوری که می شد کلاس حشره شناسی برگزار کرد. یکبار هم توی بشقاب غذای یکی از بچه ها، حشره ای پیدا شد که معلوم نبود ملخ است یا جیرجیرک ولی هرچه بود خوب دم کشیده بود. داخل فضای مسجد نیز برای خودمان چند جلسه شبانه و یا به قولی شب اندیشی برگزار کردیم که بچه ها دور هم جمع شوند و دیدگاه هایشان را به اشتراک بگذارند و فیلم آواتار جیمز کامرون هم پخش کردیم و یکی از بچه های نخبه الهیاتی تحلیل مختصری از فیلم ارائه داد.
دانشجویان نخبه شرکت کننده اردو گرچه غالبآ برای اولین بار بود که در این اردو شرکت می کردند ولی در عمل همه کارهای اردو را خودشان بر عهده گرفته بودند از برنامه ریزی اردو تا شهردار شدن و تمیز کردن فضای مسجد محل استقرار و شستن ظرف ها و کارهای علمی و فرهنگی. دو تا از بچه ها نیز نقش عمو پورنگ و امیر محمد را ایفا کرده بودند برای کودکان روستایی دیگر. همچنین برگزاری برنامه آخر اردو که خودشان مجری برنامه بودند و قرآن خواندند و مولودی خواندند و جوایز مسابقه نقاشی را دادند. دو تیم برتر فوتبال روستا هم کفش و توپ فوتبال جایزه گرفتند و از بچه های درسخوان و کنکوری روستا نیز تقدیر شد. خواندن دعای کمیل و توسل نیز در کنار این روستاییان بی ریا و پاکدل صفای دیگری دارد. برای عید دیدنی به چند خانواده روستا نیز سر زدیم و مهمان شان شدیم. چند تایی از بچه ها از حصیر ها و کیف هایی که روستایی ها می بافند برای سوغاتی خرید کردند.
روزهای آخر اردوی جهادی گرچه خستگی و کم خوابی در صورت همه بچه ها معلوم است ولی از حال و هوای فردی و جمعی شان می توان حدس زد که از آمدن شان به اردو رضایت دارند. برای برگشت به تهران بلیط پرواز از بندر عباس گیرمان نیامد و از شهر بم برایمان بلیط گرفتند. یک شب و یک نصفه روز وقت داشتیم که از بم بازدید کنیم. از بشاگرد به میناب و از میناب و رودان و کهنوج و جیرفت که بگذری به بم می رسی. بازدید از ارگ جدید و ارگ قدیم فرصت خوبی بود برای در شدن خستگی. راستی گروه سرود کودکان روستا که پنج شش روزی باهاشان تمرین کرده بودیم در مراسم اختتامیه این سرود را دسته جمعی خواندند : سر فراز باشی میهن من / ای فدایت جان و تن من
در عکس ردیف اول سمت راست بنده بودم که از ماشین پیاده شدم تا آبی بنوشم در آن هوای وحشتناک.
عکس ها از مهدی خاتمی فر
گاهی اوقات به این نتیجه
می رسم که هیچ چیز مال من نیست
من , یک جزء از هیچ بزرگ دنیایی هستم که
بدون هیچ دلیلی , و بدون هیچ اراده ای به اینجا تبعید شده ام
درون دست
های من , سیب سرخ گاز زده ایست که نمی دانم چطور به دست من رسیده است
و
من همینطور سرگردان به همهمه های مبهم اطراف خویش گوش سپرده ام
محیط من
را , هاله ای سیاه و غلیظ از دروغ پوشانده است
و بر فراز سرم , آسمانی
به وسعتی که نمی دانم
به وسعت ندانسته هایم
و به رنگ آبی , که پس
زمینه دست نیافتنی آن است مثل انتهای خواسته های بی انتهای من
اطرافم را
آدم ها گرفته اند که هر کدامشان , مثل من ,
بدون اینکه بدانند برای چه , بر سنگفرشی از باقیمانده
مردگانشان , قدم می زنند
و گاهی هم , برای اینکه چیزی گفته باشند زیر لب
زمزمه می کنند : چه هوای خوبی !
من جزء لاینفک دروغ ها و آدم ها و
مردگانی هستم که بر سطح توده ای مدور
بر مدار صفر درجه ای به مرکزیت
نوری دست نیافتنی می چرخند
می دانم , روزی , به دلیلی که هیچ ارتباطی
به من نخواهد داشت
در حفره ای تاریک , که هیچگاه متعلق به من نخواهد بود
در
زیر سنگفرشهایی که خیلی زود , گذرگاه عابران بی خیال خواهد شد
مدفون می
شوم
انگار نه انگار که بودنی برایم بوده است
و انگار نه انگار که
رفتنی
این موضوع نه به من مربوط می شود و نه به هیچ کس دیگر
این
موضوع یک اتفاق ساده است
یک اتفاق ساده مسخره
برای اینکه تنوعی باشد
برای گریز از تکرارقدم زدن های بیهوده
و به گمانم کسی هم آن بالاهاست
که
نظاره میکند مردن تدریجی ام را ...
از فراز آسمان لاجوردی دست نیافتنی ......