چشم هایت

چشم هایت حرف که می زنند

لب هایم سکته می کنند !

سیب و آدمی چو من...

مثل دانه ای در سیب

با هزاران باغ میوه

در قلب من تو پنهانی  !

تو و من...

دست های تو در من

 تکثیر می شوند

در شاخه های بی شمار

و چشمانت شکوفه می زنند

در آبی بی حصار  آسمان

سایه ات قلب مرا

در آغوش می گیرد

عطرها بالا می روند

بهار سراسیمه می دود

دنیای تو را میوه می دهد

و پرندگان جهان

تو را در من لانه می کنند 

که از گلویشان 

بوی خوش زن می آید

در نغمه های ابدی !

نرو

بعد از تو خاطرات

خنده هائی ست

که به گریه می برد مرا !
هیچگاه نرو


آمدنت...

تا آمدنت

منُ  بارانُ  پنجره

سر خیالت را گرم می کنیم

تو هم زودتر بیا

که عمر لاله ها کوتاه ست

و دلم را به خانه بیاور

که چشم هایم گوشه گیر

دست هایم دم  ِ گریه اند !

خیالت...

خیالت

فانوس روشنی ست

پشت پنجرۀ چشمانم

که تا دورست عشق

تو را دل دل می کند

 

دلم...


دلم از ارتفاع می ترسد

چشم هایت

کاش به موقع می رسید

و با نردبان نگاهت  او را

از بام بغض هایم

به عمق آغوش تو 

پائین می کشید

که در حوالی قلبم

تو نزدیک ترین آتش نشانی !

 

عشق تو و دل من


عشق تو با دلم

آن می کند

که آبنباتی چوبی

دنیا را

به کام کودکی شیرین !

 

تو...

تو کجایِ همیشه ای ؟!

که تا هنوز

در خیالت نشسته ام !

بهار من !

بهار من !

حلول کن

بر لحظه های خستۀ زرد

مرا ببر به جنون رویش سبز

دلم از

تن پوش خاطره عریان ست

 مرا ببر به فصل تماشا

آغوش بپوشانم

تو و من...

تو در من چنانی

که ماه

قلب شب می شود

و مهتاب

پشت هر پنجره یک

رؤیا می کارد !

لب هایت...

غصّه های من ندیمه های لبخند تواند

در حریم لب هایت !

بهار من...


مثل دانه های باران

که از گل ها می چکند

تو در دلم می افتی

خیالم از تو خیس می شود

و پا برهنه رؤیاها را

در ازدحام عطر تو

لِی لِی می کند

محبوب من !

بهار که می شود

گل ها

خود به خود می رویند !

وصیت...

عشق تو

گرم تر از تابستان

تازه تر از بهاران ست

بگذار مرا در زمستان بپیچانند

در پائیز دفن کنند !

دلواره...

از پنجرۀ باران

سرک می کشم به خیالت

صورتم به نسیم گل می کوبد

عطرها مرا می بوسند!

بغض...

بغض که می کنی

دیگر خدا هم

به درد من نمی خورد !

عشق را سوت بزن...

تقویم ها گیج میشوند

وقتی تو با

کفش های پر از باران

با لهجۀ بنفشه ها

عشق را سوت می زنی

میان برگ های پائیزی !

عشق...

عشق خربزه ای ست که باید

پای لرزش نشست !

 

بهار...

بهار توئی

که زمستان دلم

به من وعده داده است

و هیچ تقویمی

به یاد نمی آورد

زمستانی

زیر قولش بزند !

که بهار آمدنی ست

حتّی اگر

تمام گل ها را

چیده باشند !

 

چشم هایت


چشم هایت

موّاد لازم برای رؤیاهاست !

عشق تو...

مهم نیست پشت سر

یا رو به رویم چیست

همینکه تو در منی

برای همسایگی با آفتاب

و همزبانی ِ گنجشک ها

کافی ست

با تو می شود باغچه را فهمید

دست ها را پر از باران کرد

می شود نشست

پای خاطرات ماهُ پنجره

یا غیبت شمعدانی

پشت سر شب بوها

می توان دانست

گیلاس ها چرا همزادند

و سیب ها آری

از تیرۀ حوّایند

یادگار من از تو

کلبۀ کوچکی ست

در دامنه های سبز دلم

که تو را تمام سال

در آنجا می گذرانم

خیالت مثل جویباری بی تعجیل

از گل های وحشی

سرچشمه می گیرد

از فصل لانه سازی چکاوک ها

می گذرد

و راهش را

از میان قایم باشک پروانه ها

و سُک سُکِ قاصدک ها

می گشاید

و موّاج از ساق پای نیلوفرها

به مزرعۀ دلم می ریزد

تو مثل بهار

مرا پر از شکوفه می کنی

بی آنکه بیاید

عشق تو بر تنهائی من

بوسۀ خداحافظی می زند

و به رؤیائی شیرین

سلام می گوید

تقویم ها

همیشه اشتباه کرده اند

بعد از خزان من

فصل بهار توست !

قرار...


خواب تنها جائی ست

که به دیدنم می آئی

بیا برای تنوّع یک شب

توی دنیا قرار بگذاریم !

دوستت دارم

آنقدر دوستت دارم

که پروانه ها گیج می شوند

گل ها تعجّب می کنند  

و باران دلش آب می افتد !

عشق ساده

عشق راز ساده ای ست

پروانه گل را بلد ست !

باران

باران

خودش را هلاک کرد

تا فهمید

عشق نشانی توست

که تنها

پروانه ها می دانند !