چرکنوشت...

سعی میکنم بنویسم اما مگر این دل تنگی کوفتی میگذارد ؟ مگر میشود واژه ها را دید ؟ مگر میشود به چشم ها بگویم نبارید ؟ ورق میزدم صفحه ی دل تنگی دوستی را . نوشته بود تنهایم مگذاری یه وقت ، از دل تنگی َ ت می میرم . همه ی بغض هایم فرو ریخت . آوار شد بر سرم . با توام
تنها مانده ام میان ِ  این قوم . مگر نمیدانستی اینها بازماندگان همان قوم اعجوج و معجوج َ ند . مگر نمیدانستی دلم تا چه اندازه آسیب پذیر است . مگر نمیدانستی مقاوم سازی َ ش نکرده بودم برای لحظه ی بحران ؟ پس چرا ؟ ...
این چراها دارد مرا از صحنه ی روزگار محو می کند . پاسخی نمی یابم برای این همه معما . کاش کسی هم بود تا معمای دلم را پرده بگشاید . کاش کسی هم بود راز این ناردانه های زیبا را بداند که چگونه دستخوش ِ آسمان ِ ابری ِ چشمانم می شوند . کاش تنم خاک را می بوسید و رها می شدم از اینهمه دردی که بر جانم بوسه می زند .
می گویند میت که چشم انتظار باشد دیر تن به حجله ی خاک می  دهد . دیر عروس هزارداستان این داماد ِ خاکستری می شود .
مرده ی متحرکم و چشم انتظار . پاییز از راه رسید . دارد درب خانه ی پرندگان را تک به تک می کوبد . دیری نمی گذرد نوبت خانه تکانی ِ چشم های عاشقان می رسد .
حواست هست ؟
چشم هایم بی تاب َ ند لعنتی .

بیچاره گاو ها...

موشها ریشه تک درخت صحرا را می جوند
برای گرسنگی موشها چاره ای بیابیم
پنیر فروش آبادی از مرگ گاوها خبر نداشت
او آنقدر صبر کرد تا شیرها ترش شوند
موشها ضیافت امشبشان را چه کنند؟
امشب سالروز مرگ گربه همسایه بود
گربه همسایه را شیرهای ترش پنیرفروش
و یا گوشت فاسد موشها کشت
نجار آبادی تله موش می سازد
او آنقدر خوش باور بود که عمری را سر این کار تلف کند
موشها در ستونهای کلیسا خانه کرده ا ند
مردم آبادی اینجا شبها دعا کرده اند
و روزها نماز خوانده اند
و گاه پشت درهای بسته موشها به جویدن شمع و کتاب مقدس پرداخته اند
امسال باران نمی بارد
مردم آبادی هر چه قدر که بخواهند آسمان برید است
بیچاره گاوها!!


*************************************

یادم نیست ، معذورم

شب نوشته ای...

 

مماس تنت که میشوم

نارنج های نارس همسایه را

 به رخم میکشی

و میکشیم از بلور تنت

بوسه ای که سالهاست

پشت گوش انداخته ای.

¤

کبودی ابرها را

بکش  پشت پلکهات

شاید برف ببارد توی این سلول.

 من روی تنم

پر از رد پای ماده گرگیست

که احمقانه سمت کمین میکشاندم.

بخند

توی اتاق بازجویی هم می توان رقصید....

واژه...

 

به دنبال واژه نباش، کلمات فریبمان می‌دهند...

وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش برود، فاتحه کلمات را باید خواند...

سکوت...


صدای سکوت رو می شنوی ؟

صدای سکوت که از اون ور کوه های دور دست میاد
اره صدایی که همه چیز رو میگه بدونه این که گوشی رو و کسی رو به خودش جبل کنه
من صدای اون رو دوست دارم
خیلی دل نوازه مثل صدای تار روی تاخچه عمو جان
صدای اونم مثل صدای خسته گنجشککه
منم میخوام صدام رو مثل اونا از همه بگیرم
میخوام فقط تو .. فقط فقط تو که
صدای سکوت رو میشنوی
منو بشنوی و حسم کنی

پس به ندای سکوت من پاسخی بده


------

یادم نیست چه تاریخی بود

هیچ...

 


ساده می گویم ، ز طوفانی که در این روزها بر پاست

از همان موج خروشانی که می کوبد بر این دل ها
آه … آری
چه سنگین هر غزل ، هر شعر ، حتی یک ترانه
چو بغضی کهنه در پستوی پر پیچ و خم این سینه می ماند
چقدر اندوه بیهوده ، سراسر درد ، چون خروار
خمیده پشت این انسان
ربوده خواب از چشمان
چو عشقت بال و پر بگشود در این دشت
به تیری آتشین ، دستی پر از کین
به بی مهری ، به بی میلی ، به تردید
شود نابود و ویران ، گوییا هرگز نبود است هیچ

کینه ها...

 

ای که با مردن من زنده شدی

چه از این زنده شدن حاصل توست؟

کینه تلخ مرا کم مشمار

که به خون خواهی من قاتل توست

تا به دندان بکند ریشه تو

می تپد در رگ من کینه من

گور عشق من اگر سینه توست

گور عشق تو شود سینه من

تب تندی که مرا تشنه گداخت

عشق من بود و مرا دشمن بود


Tanbour player


در تو بیمایه اگر درنگرفت

چه کنم قلب تو از آهن بود

کاش از سینه خود می کندم

این نهالی که به خون پروردم

کاش چون مکر تو را می دیدم

از تو و عشق تو بس می کردم

دل تو مرده صفت خاموش است

دل من پر تپش از سوداهاست

چه توان کرد که خشکی خشکی است

چه توان کرد که دریا دریاست!

هان مپندار مپندار ای زن

که چنین زود دل از من کندی

تو به هرجا که روی تنهایی

تو به هرجا که روی پابندی

من تو را باز به خود خواهم خواند

من تو را از تو رها خواهم کرد

تا کنارم بنشینی همه عمر

بندت از بند جدا خواهم کرد!!!

نهال...




نهالی از تند باد پاییز رهید ؛

به هنگام زمستان در زیر انبوه سپیدی خوابید

و بهاران با آواز بلبلان شکوفه زد ؛

سبز شد ، بیدار شد … درخت شد

و بی گمان تابستان به بار خواهد نشست

و به راستی ؛

حیات همین چرخه ی ساده اما

زیباست


چیزی شبیه واگویه هایم در ساعت چهار نیمه شب بیست و هشتم بهمن ماه هشتاد ونه

دردانه ها...


آنسوی  همین شیشه های بخار کرده
که برف
نرم نرمک ، نشیمن گاهی ساخته از برای خود
تو ؛ چه سخت گام بر می داری
هارمونی  قدم هایت اینحال
چه بی آهنگ است
مگر تو نبودی ، که خرامان
همین سپید گرفته سنگفرشهای  خیابان را
با من
نه
بی من
به آواز می پیمودی !؟
هیچ نگریسته ای ؛ دانه دانه برف
از آن دور و بالا
نه به سان  تندرهای  باران
که چنین نرم
برای ِ شنیدنت
آمده اند !؟
تو را
که همه برف های نشسته بر قرنیزهای  شهر هم
تماشا می کنند
باید
ترانه ای باشد از برایشان
آخِر این کهنه تصنیف های  خاک گرفته را
چند به تکرار باید خواند !؟
این سپیدکان  تازه رسیده
سالهاست
شاید قرنهاست
که بهتر زتو آگاهند
” زمستان است ” ، ” سرها در گریبان است “
می دانند که می بارند
” به روی  خار و خارا سنگ ”
.
.
.
.
.
.
.
تو
که به شال و قبا ، همه مسیرهای  برف پوشیده ای
تو که به کنج  گرم  پوستین ات ، خزیده ای
تو که سخت گام بر می داری
تو … !!؟
برای  این دُردانه های  آسمان  سُرخ
شعری خواهی گفت !؟!؟
آ ه
باور نمی کنم
.


[ هشتم بهمن ماه  89 - روز برفی ]

فنجان خالی


وقتی تکه ای از بی نهایت را ، با فراغ بال و حوصله ی تمام ، در فنجان آرزوهایم ،
 آرام آرام هم می زدم ، باز هم تو از قاب شیشه ای بیرون پریدی و زل زدی به من
حرارت چشمانت داغ تر از لیوان لمیده در دستانم بود و من انگار نه انگار که تو آمدی ؛
 فقط معجون خود ساخته ام را یکجا سر کشیدم
صدای نشستن فنجان به روی میز شیشه ای را نادیده گرفتم و با نگاهم تو را دنبال کردم ، 
که آمدی و نشستی درست روبروی من
خواستم با کلامی سردی سکوت اطرافمان را بشکنم ،
 اما گویا قرن ها فاصله بود از دنیای من تا دنیای تو
….سکوت…..
و نگاه های معنی دار تو ؛ به من ، به فنجان خالی روی میز ، و دنیای مه آلود پیرامونمان
….
تو رفتی ، مثل همیشه
باز هم به درون قاب شیشه ای- ات پریدی و اینبار هم زل زدی به من ، و من چون همیشه فراموش کردم
 تا با معجون خود ساخته ام از تو پذیرایی کنم
آخر هنوز هم اندکی از آنرا در پستوی خانه به یاد تو نگه داشته ام

این دیوانگیست


این دیوانگیست

که از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه

خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم

این دیوانگیست

که همه رویاهای خود را تنها بخاطر اینکه

یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم

این دیوانگیست

که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم بخاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شدیم

این دیوانگیست

که از تلاش و کوشش دست بکشیم بخاطر اینکه یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است

این دیوانگیست

که همه دستهایی را که برای دوستی بسوی ما دراز می شوند بخاطر اینکه یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم

این دیوانگیست

که هیچ عشقی را باور نکنیم بخاطر اینکه

در یکی از آنها به ما خیانت شده است

این دیوانگیست

که همه شانس ها را لگدمال کنیم بخاطر اینکه

در یکی از تلاشهایمان ناکام مانده ایم

به امید اینکه در مسیر خود هرگز

دچار این دیوانگی ها نشویم

و به یاد داشته باشیم که همیشه

شانس های دیگری هم هستند

دوستی های دیگری هم هستند

عشق های دیگری هم هستند

نیروهای دیگری هم هستند

تنها باید قوی و پُر استقامت باشیم

و همه روزه در انتظار روزی بهتر و شادتر از روزهای پیش باشیم

انتظار...


دیریست که به انتظار نشسته ام


و پیوسته بی قرارم و سرگشته ؛

به شمارش ثانیه ها افتاده ام ، تا مگر لحظه ی موعود فرا رسد

هر روز تقویم زندگانیم را با رنگ قرمز خط می زنم و در دل آه کشیده می گویم

« امروز هم نبود »

راستی فراموش کردم

ز چه رو اینگونه انتظار می کشم …؟!؟



******************

امشب بد  پرحرف شده ام .

 شاید فشار های این چند روزی که اینجا ننوشته ام سینه ام را می فشرد.


امید...

 


در نا امیدی بسی امید است   پایان شب سیه سپید است




جمله بالا به نظرم اینجوری باشه بهتره!!!


در نا امیدی هیچ امیدی نیست...

                                  به روشنی بیاندیش!!!

دل خوش از آنیم که حج میرویم ، غافل از آنیم که کج میرویم!!!!

ایران بیشترین تعداد افراد اعزامی به حج را در میان کشور‌های مسلمان داراست. و البته جوانترین حجاج هم از ایران هستند...آیا تا بحال فکر کرده اید که پولی‌ که از این طریق نصیب دولت عربستان میشود چقدر است؟ تولیت کعبه در دستان خانواده سلطنتی عربستان است.
آیا تا بحال فکر کرده اید که پولی‌ که ایرانیان و دیگر ملیت‌های مسلمان برای محرم شدن و رضای خدا خرج میکنند در نهایت صرف چه چیزها و کارهأی میشود؟؟
آیا بهتر نیست که این پول صرف بازسازی ، و آبادانی ، و فقر زدائی در کشور خودمان گردد؟؟؟با شما هستیم خانم و آقای محترمی که آرزوی محرم شدن را دارید! لطفا یک بار دیگر به تصاویرنظر کنید...   


image

دل خوش از آنیم که حج میرویم
 غافل از آنیم که کج میرویم

کعبه به دیدار خدا میرویم 
او که همین جاست کجا میرویم

حج بخدا جز به دل پاک نیست
شستن غم از دل غمناک نیست

دین که به تسبیح و سر وریش نیست
هرکه علی گفت که درویش نیست

صبح به صبح در پی مکر و فریب
شب همه شب گریه و امن یجیب
image

image 

اون روز ها


اون روزا یادم میاد 
که دلم تنهای تنها توی یک شهر غریب
هی بهونه میگرفت شکوه میکرد 
اون روزا یادم میاد
که دلم یه جایی بود پیش کسی 
که خودش هیچ نمیدونست که چه قد دوسش دارم
اون روزا یادم میاد که دلم یه حسی داشت حسی غریب 
حسی که بهم میگفت ، تو اونو دوسش داری 
اما دل یه جورایی فرار میکرد
اون روزا یادم میاد 
که صداش تو گوش من قصه زندگی رو زمزمه کرد
یادمه اون برق آشنای چشاش
که مث تیر چشامو نشونه کرد 
دلمو ازم گرفت ، و اونو زندونی کرد
اما یه روزی رسید ، دیگه دل تاب نیاورد
قفل زندونو شکست 
و بهش گفت که چه قد دوسش داره 
آخه دل یه تشنه بود اما نه مثل همه 
تشنه ای بود که دلش عطش میخواست 
عطش عشقی که توش غرق بشه 
عطش عشقی که آتیش بزنه وجودشه 
اما اون وقتی شنید همش از مرگ میگفت 
مرگ عشقی که میشد دنیامو روشن بکنه 
اون فقط سختیای راهو نشون من میداد 
ولی هیچ چاره نیود 
چون دیگه دوسش نداشتم 
اون برام بت شده بود
بتی که پرستشش ، عطش عشقو بهم هدیه میکرد
اما اون انقدر از مرگ میگفت ، تا که من از این عطش خسته شدم
چون میدیدم که نگاهش داره آزارم میده 
ته لبخندای گرمش همیشه یه ترسی هست 
که میخواد بهم بگه 
دیگه بسه بت تو مال تو نیس ، مال همس 
نازنینم حالا من منتظرم 
منتظرم تا تو بیای 
بیای و قشنگیا رو توی این دنیای پوشالی به من هدیه کنی 
آخه من دلم میخواد اوج بگیرم 
برسم به شهر عشق به جایی که 
کسی باشه قصه تنهاییامو بشنوه 
نازنین منتظرم
نازنین منتظرم

البته این مال اون وقتاس که جقله بودم

روز جمعه ای بود بس دلگیـــــــــــــــر...

 

آدمیزاد عجب که موجود عجیبی ست!
همواره در زمان گذشته سیر میکنیم و با "گذشته" زندگی میکنیم و همواره هم
به طرز غریبی اصرار داریم زندگی در "گذشته" را نفی کنیم و طرفدار پر و پا قرص زندگی
در "حال" و "دم" را غنیمت شمردن باشیم!
انگار نمیخواهیم باور کنیم که خط کش زندگی امروز ما بر طبق معیار ها ی دیروز اندازه میگیرد.. 

تجربه های خوب.. الگو می شوند و ما را با ته مانده مزه ی ترش و شیرینی در دهان رها میکنند
و بعد از آن هر آنچه به دهان آید آن مزه نیست! و ما روز در پی روز- همانها که اسمشان را امروز و فردا میگذاریم- سرگشته و گیج در پی تکراریم.. تکراری که تکرار نمیشود..

 تجربه های بد هم اما الگو میشوند..حس سوزش و درد  ..با ترس و احتیاط و محافظه کاری و با پیش قضاوتی ها ..هر روز و هر روز .. امروز و فردایمان را واکسینه میکنیم از ترس ابتلای دوباره..

 اشکال اینجاست که ما نمیدانیم "گذشته" از چه تاریخی به قبل اسمش" گذشته" است!
به جای : امروز فردایی ست که دیروز در انتظارش بودیم!
شاید بهتر است بگوییم : امروز دیروز ی ست که فردا می آید!

نو نوارانه...



نگاهی نو
به افقی نو
از پنجره ای نو
در خانه ای نو

من ی
را نو می کند

آیا؟


*************************
پی نوشتی :
بگذار هر چه قدیمی است.. هر چه که بوی کهنگی و نا میدهد.. رختش را جمع کند واز زندگی ما برود...
بیا ترس های تکراری را توی یک جعبه بگذاریم و درش را برای همیشه قفل کنیم...

بیا از چیزهای جدیدی بترسیم..
از چیزهایی که قبلا نمی ترسیدیم.
بیا بترسیم از اینکه دقیقه های لذت بحش زندگی مان را بیهوده تلف کنیم.
بترسیم از اینکه لذت امروز را فردا ببریم.
 بترسیم از اینکه خودمان را از دست بدهیم..نه دیگری را!


بیا خودمان را ..انگیزه هایمان را... شوق و شور و لذتمان را در دیگری پیدا نکنیم..
آن وقت .خود انگیزه می شویم.
خود شور و شوق می شویم.
و همیشه خودمان باقی می مانیم و تبدیل به چیزی نمی شویم که دوستش نداریم.


بیا در دنیای قاعده ها.. استثناء را زندگی کنیم ...

« شب در چشمان توست... روز در نگاه من »

http://naughtywink.persiangig.com/image/Shab%26Rouz.jpg


شب،
دختری ست  زیبا روی
که از بیم شهوت پرستان
چادر سیاه بر سر می کشد
...
روز،
دختری ست کک و مکی
که زیر آفتاب پائیزی
تنش را برنزه می کند

پائیز هشتادو هشت

روز های برفی من...


جاده برفی را دوست دارم
وقتی  که رد پایت بر زمین نقش می بندد
و من می توانم تا آب شدن برفها
رفتنت را بیشتر نظاره کنم.
                                                ... 

این روزها روی برف ها قدم میزنم
و تنهایی ام بیشتر به چشم می آید
 
زیرا که روی برف هم رد پا تنها میماند.
                                                  ....



زمستان هشتادو سه انتهای بلوار ارم

با خود گفتمان می کنم...

خط خطی های من




یک عمر پیچیده زیستم  ... 

پیچیده اندیشیدم ....

 پیچیده حرف زدم و پیچیده نگریستم به هرآنچه با اطراف پیچیده خودم بود .......

این پیچیدگی خود و دیگران چنان مرا آشفت که مرا  وادار به خارج شدن از دنیای اصلی خودم کرد.....

مدتی است از خودم دور افتاده ام  و در این مدت کوتاه دیدم که زندگی چقدر آسان است .

زیستن، دیدن، فهمیدن، اندیشیدن و بودن ..... 

در محیطی بدون پیچیدگی.....

دیدم که :

زندگی  به آسانی خط زدن مشق های شب است توسط آموزگار

زندگی  به آسانی آب خوردن از لب چشمه است بدون گزند

زندگی  به آسانی دیدن تابوت است

زندگی به آسانی تف کردن در ساحل زندگی است ....

    اما برای من که عمری پیچیده زیسته ام در محیطی پیچیده بوده ام غیر از آن زندگی  آسان نیست چون اصل من این نیست از اصل خود دور افتاده ام.

        ولی باز این دور شدن از اصل خود را دوست دارم ....



*******************************

راستش اینو نمیدونم کی نوشتم .حالمان بسیار خوبست ملالی نیست جز دوری دوستان عزیز.

کیستم من؟

 

پرسش کلیدی این است:

"من کیستم!"        

و تنها راه دریافت پاسخ آن است که :

سکوت پیشه کنی،هوشیار باشی و آگاه

افکارت را بنگری و بگذاری که بگزرند.

روزی، درخواهی یافت که سکوت حاکم گشته و حتی نجوایی از فکر به گوش

نمی رسد.

همه چیز ساکن شده ،گویی زمان از حرکت باز ایستاده است،

و ناگهان از خوابی چندین ساله بر میخیزی!

از چنگال کابوس رهایی یافته ای.

The authentic question is, "Who am I"?

And the only way to know is to be silent,

Be alert, be aware, watch your thoughts, and

Let them disappear.

One day, you will find all has become

 silent…not even a murmur of thought.

Everything has stopped, as if time has

Stopped. And suddenly you are awake from

A long, long dream, from a nightmare.

من از تو لجبازترم ...


نوشتم، آمدی و رفتی و همه چیز محو شد
نوشتم ، آمدی و رفتی و همه چیز محو شد
اینبار ؛ بزرگتر از قبل ، نوشتم ، باز هم تو آمدی و رفتی و همه چیز محو شد
لجباز بودم و اینبار در تلاش دوبارهء خویش با شوری تازه نوشتم ؛
و تو لجبازتر از من ، آمدی و رفتی و همه چیز محو شد

آری ؛ گویا در هر آمدن و رفتنی از جانب تو ، محو تمامی آن چیزیست که من با عشق می نویسم

اما،من از تو لجبازترم و به همین دلخوش که نگاره هایی که با سر انگشتان دستم ترسیم می کنم

 ، برای دقایقی ؛ نه !!! … شاید ثانیه ای قبل از آمدن و رفتن تو ، 

درست به قدر حیات یک حباب در این روزگار زندگی می کنند...

آه … آری
ای موج خروشان دریا ؛
من از تو ، برای ثبت خویش بر روی شن های ساحل
لجبازترم

پایان راه...


بی مقدمه بگم ، مرسی که این ۵ سال منو تحمل کردید . 

اوضاع روحی من بهم ریخته . احتمالاً واسه همیشه از این محیط خداحافظی کنم.

خسته ام از همه چیز ؛

موفق و موید و پیروز باشید.


ته مانده ی یک مرد

"احسان"



آرزو...


بیا از انتها نیز فراتر رویم
بیا بگریزیم و از فردا پیشی بگیریم
دست در دست هم ، سکوت را بشکنیم
و خداوند را در خویش احساس کنیم
پرواز کنیم و غروب خورشید را در سرزمینی تازه طلوع کنیم

زمستان 85