موشها ریشه تک درخت صحرا را می جوند
برای گرسنگی موشها چاره ای بیابیم
پنیر فروش آبادی از مرگ گاوها خبر نداشت
او آنقدر صبر کرد تا شیرها ترش شوند
موشها ضیافت امشبشان را چه کنند؟
امشب سالروز مرگ گربه همسایه بود
گربه همسایه را شیرهای ترش پنیرفروش
و یا گوشت فاسد موشها کشت
نجار آبادی تله موش می سازد
او آنقدر خوش باور بود که عمری را سر این کار تلف کند
موشها در ستونهای کلیسا خانه کرده ا ند
مردم آبادی اینجا شبها دعا کرده اند
و روزها نماز خوانده اند
و گاه پشت درهای بسته موشها به جویدن شمع و کتاب مقدس پرداخته اند
امسال باران نمی بارد
مردم آبادی هر چه قدر که بخواهند آسمان برید است
بیچاره گاوها!!
*************************************
یادم نیست ، معذورم
مماس تنت که میشوم
نارنج های نارس همسایه را
به رخم میکشی
و میکشیم از بلور تنت
بوسه ای که سالهاست
پشت گوش انداخته ای.
¤
کبودی ابرها را
بکش پشت پلکهات
شاید برف ببارد توی این سلول.
من روی تنم
پر از رد پای ماده گرگیست
که احمقانه سمت کمین میکشاندم.
بخند
توی اتاق بازجویی هم می توان رقصید....
به دنبال واژه نباش، کلمات فریبمان میدهند...
وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش برود، فاتحه کلمات را باید خواند...
صدای سکوت رو می شنوی ؟
صدای سکوت که از اون ور کوه های دور دست میادپس به ندای سکوت من پاسخی بده
------
یادم نیست چه تاریخی بود
ساده می گویم ، ز طوفانی که در این روزها بر پاست
ای که با مردن من زنده شدی
چه از این زنده شدن حاصل توست؟
کینه تلخ مرا کم مشمار
که به خون خواهی من قاتل توست
تا به دندان بکند ریشه تو
می تپد در رگ من کینه من
گور عشق من اگر سینه توست
گور عشق تو شود سینه من
تب تندی که مرا تشنه گداخت
عشق من بود و مرا دشمن بود
در تو بیمایه اگر درنگرفت
چه کنم قلب تو از آهن بود
کاش از سینه خود می کندم
این نهالی که به خون پروردم
کاش چون مکر تو را می دیدم
از تو و عشق تو بس می کردم
دل تو مرده صفت خاموش است
دل من پر تپش از سوداهاست
چه توان کرد که خشکی خشکی است
چه توان کرد که دریا دریاست!
هان مپندار مپندار ای زن
که چنین زود دل از من کندی
تو به هرجا که روی تنهایی
تو به هرجا که روی پابندی
من تو را باز به خود خواهم خواند
من تو را از تو رها خواهم کرد
تا کنارم بنشینی همه عمر
بندت از بند جدا خواهم کرد!!!
این دیوانگیست
که از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه
خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم
این دیوانگیست
که همه رویاهای خود را تنها بخاطر اینکه
یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم
این دیوانگیست
که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم بخاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شدیم
که از تلاش و کوشش دست بکشیم بخاطر اینکه یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است
این دیوانگیست
که همه دستهایی را که برای دوستی بسوی ما دراز می شوند بخاطر اینکه یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم
این دیوانگیست
که هیچ عشقی را باور نکنیم بخاطر اینکه
در یکی از آنها به ما خیانت شده است
این دیوانگیست
که همه شانس ها را لگدمال کنیم بخاطر اینکه
در یکی از تلاشهایمان ناکام مانده ایم
به امید اینکه در مسیر خود هرگز
دچار این دیوانگی ها نشویم
و به یاد داشته باشیم که همیشه
شانس های دیگری هم هستند
دوستی های دیگری هم هستند
عشق های دیگری هم هستند
نیروهای دیگری هم هستند
تنها باید قوی و پُر استقامت باشیم
و همه روزه در انتظار روزی بهتر و شادتر از روزهای پیش باشیم
و پیوسته بی قرارم و سرگشته ؛
به شمارش ثانیه ها افتاده ام ، تا مگر لحظه ی موعود فرا رسد
هر روز تقویم زندگانیم را با رنگ قرمز خط می زنم و در دل آه کشیده می گویم
« امروز هم نبود »
راستی فراموش کردم
ز چه رو اینگونه انتظار می کشم …؟!؟
******************
امشب بد پرحرف شده ام .
شاید فشار های این چند روزی که اینجا ننوشته ام سینه ام را می فشرد.
در نا امیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است
جمله بالا به نظرم اینجوری باشه بهتره!!!
در نا امیدی هیچ امیدی نیست...
به روشنی بیاندیش!!!
اون روزا یادم میاد
که دلم تنهای تنها توی یک شهر غریب
هی بهونه میگرفت شکوه میکرد
اون روزا یادم میاد
که دلم یه جایی بود پیش کسی
که خودش هیچ نمیدونست که چه قد دوسش دارم
اون روزا یادم میاد که دلم یه حسی داشت حسی غریب
حسی که بهم میگفت ، تو اونو دوسش داری
اما دل یه جورایی فرار میکرد
اون روزا یادم میاد
که صداش تو گوش من قصه زندگی رو زمزمه کرد
یادمه اون برق آشنای چشاش
که مث تیر چشامو نشونه کرد
دلمو ازم گرفت ، و اونو زندونی کرد
اما یه روزی رسید ، دیگه دل تاب نیاورد
قفل زندونو شکست
و بهش گفت که چه قد دوسش داره
آخه دل یه تشنه بود اما نه مثل همه
تشنه ای بود که دلش عطش میخواست
عطش عشقی که توش غرق بشه
عطش عشقی که آتیش بزنه وجودشه
اما اون وقتی شنید همش از مرگ میگفت
مرگ عشقی که میشد دنیامو روشن بکنه
اون فقط سختیای راهو نشون من میداد
ولی هیچ چاره نیود
چون دیگه دوسش نداشتم
اون برام بت شده بود
بتی که پرستشش ، عطش عشقو بهم هدیه میکرد
اما اون انقدر از مرگ میگفت ، تا که من از این عطش خسته شدم
چون میدیدم که نگاهش داره آزارم میده
ته لبخندای گرمش همیشه یه ترسی هست
که میخواد بهم بگه
دیگه بسه بت تو مال تو نیس ، مال همس
نازنینم حالا من منتظرم
منتظرم تا تو بیای
بیای و قشنگیا رو توی این دنیای پوشالی به من هدیه کنی
آخه من دلم میخواد اوج بگیرم
برسم به شهر عشق به جایی که
کسی باشه قصه تنهاییامو بشنوه
نازنین منتظرم
نازنین منتظرم
البته این مال اون وقتاس که جقله بودم
آدمیزاد عجب که موجود عجیبی ست!
جاده برفی را دوست دارم
وقتی که رد پایت بر زمین نقش می بندد
و من می توانم تا آب شدن برفها
رفتنت را بیشتر نظاره کنم.
...
این روزها روی برف ها قدم میزنم
و تنهایی ام بیشتر به چشم می آید
زیرا که روی برف هم رد پا تنها میماند.
....
زمستان هشتادو سه انتهای بلوار ارم
خط خطی های من
یک عمر پیچیده زیستم ...
پیچیده اندیشیدم ....
پیچیده حرف زدم و پیچیده نگریستم به هرآنچه با اطراف پیچیده خودم بود .......
این پیچیدگی خود و دیگران چنان مرا آشفت که مرا وادار به خارج شدن از دنیای اصلی خودم کرد.....
مدتی است از خودم دور افتاده ام و در این مدت کوتاه دیدم که زندگی چقدر آسان است .
زیستن، دیدن، فهمیدن، اندیشیدن و بودن .....
در محیطی بدون پیچیدگی.....
دیدم که :
زندگی به آسانی خط زدن مشق های شب است توسط آموزگار
زندگی به آسانی آب خوردن از لب چشمه است بدون گزند
زندگی به آسانی دیدن تابوت است
زندگی به آسانی تف کردن در ساحل زندگی است ....
اما برای من که عمری پیچیده زیسته ام در محیطی پیچیده بوده ام غیر از آن زندگی آسان نیست چون اصل من این نیست از اصل خود دور افتاده ام.
ولی باز این دور شدن از اصل خود را دوست دارم ....
*******************************
راستش اینو نمیدونم کی نوشتم .حالمان بسیار خوبست ملالی نیست جز دوری دوستان عزیز.
پرسش کلیدی این است:
"من کیستم!"
و تنها راه دریافت پاسخ آن است که :
سکوت پیشه کنی،هوشیار باشی و آگاه
افکارت را بنگری و بگذاری که بگزرند.
روزی، درخواهی یافت که سکوت حاکم گشته و حتی نجوایی از فکر به گوش
نمی رسد.
همه چیز ساکن شده ،گویی زمان از حرکت باز ایستاده است،
و ناگهان از خوابی چندین ساله بر میخیزی!
از چنگال کابوس رهایی یافته ای.
The authentic question is, "Who am I"?
And the only way to know is to be silent,
Be alert, be aware, watch your thoughts, and
Let them disappear.
One day, you will find all has become
silent…not even a murmur of thought.
Everything has stopped, as if time has
Stopped. And suddenly you are awake from
A long, long dream, from a nightmare.
اما،من از تو لجبازترم و به همین دلخوش که نگاره هایی که با سر انگشتان دستم ترسیم می کنم
، برای دقایقی ؛ نه !!! … شاید ثانیه ای قبل از آمدن و رفتن تو ،
درست به قدر حیات یک حباب در این روزگار زندگی می کنند...
آه … آریبی مقدمه بگم ، مرسی که این ۵ سال منو تحمل کردید .
اوضاع روحی من بهم ریخته . احتمالاً واسه همیشه از این محیط خداحافظی کنم.
خسته ام از همه چیز ؛
موفق و موید و پیروز باشید.
ته مانده ی یک مرد
"احسان"