یاد تو ...

به یادت باز هرشب

دستی بر آیینه قلبم میکشم .
شاید بیابم تقدیر را ...نمیدانم..
چگونه خواهمت دید؟؟؟
                              با آغوشی باز .یا دستانی سرد؟؟؟
چه خواهم دید .نمیدانم؟؟
کمکم کن ...
که باز از تو میخواهم    نشانم بده راهی.
بگذار بسویت بیایم  و مگذار از غیر طلب کنم آنچه را که فقط تو میدانی.

ویران...

درختی بودم که هر سال بهاران شکوفه هایم زیبایی دشت و سبزه زار بود.
انبوه میوه هایم هر تابستان به رایگان ارزانی تو بود.
سایه‌ء برگهایم مامن آرامش رهگذران و مسافران بود.
شاخه هایم آویز تاب بازی کودکان بود.
تنهء استوارم گرمی بخش پشت خمیده ء کهنسالان بود.
منطره ء زیبای وجودم الگوی وصف شاعران و هنرمندان بود.
خزان برگریز در پیچ پیچه شاخه هایم غم شکسته ء عشاق سرگردان بود.
سپیدی برف بر روی شانه هایم یاد آور گذشت ایام بود.
ریشه هایم استحکام خاک پوشالی بود.
و روحم …. ارزانی طبیعت بود.
اما حال…..؛
بیا..با چشمان گریان بیا .
!!!تا ببینی بر من چه ها رفته است

بگو کسی نیاید...


دراز کشیده ام،
روی تخت ،
نگاهم معلق ،
اتاق ساکت ،
بخاری روشن ،
چراغ خاموش ،
کرکره آویزان ،
دستگیرهء در می چرخد ،
دلم می لرزد ،
در قفل است ،
دستگیره می چرخد و باز می گردد ،
صدای گام هایی می آید که می رود،
… می رود ،
خوب بود که در اتاق قفل بود ،
وگرنه من باید از روی تخت بلند می شدم ،
سکوت اتاق می شکست ،
چراغ روشن میشد ،
نگاهم می افتاد
و
دلم می شکست .

کپی رایت...

پس اون همه 
حرفها٬
دوستت دارم ها ٬
با هم بودن ها ٬ 
برای هم مردن ها ٬
شعر ها ٬ 
فریادها ٬ 
با هم خواندنها ٬
دروغ بود؟

- نه٬ ولی مخصوص تو نبود !...  به هرکسی میشد گفت ٬‌ مثه همون خانومی که داره از خیابون رد میشه . چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ ... چیه کپی رایت داره؟

چرا؟...

 

 

ذهن همیشه پرسان است:چرا؟ برای چه ؟

و اگر جوابی برای " برای چه " نیابی،

کم کم آن پرسش ارزش خود از دست می دهد.

این گونه است که عشق قدر خود از کف داده است.

منظور از عشق چیست؟

به کجا می کشاندت؟

از دستیابی به آن چه طرفی می بندی؟

با آن آیا به مدینه فاضله، به آن بهشت موعود دست خواهی یافت؟

البته ، با این منطق ، عشق را محملی نیست.

پوچ است و بی معنا.

هدف از زیبایی چیست؟

غروب را می بینی ، غرق در شور می شوی که تا کجا زیباست!

و هر ابلهی می تواند بپرسد: چه معنایی در این غروب است؟

پاسخی نمی یابی...

و اگر معنایی در آن نیست، چرا به عبث لاف زیبایی می زنی؟

گلی زیبا، تابلوی زیبا، آهنگی زیبا، شعری زیبا، همه و همه هیچ معنایی ندارند.

چیزی را نمی توانند ثابت کنند و نه هدفی را رهنمونند.

و در زندگی تنها همین چیزهای بی معناست;

تکرار می کنم;

زندگی تنها همین چیزهای بی معناست.

معنا به این مفهوم که هدفی را دنبال نمی کنند، به جایی رهنمونت نیستند و چیزی

از آنها به دست نخواهی آورد.

به سخنی دیگر،

زندگی خود به تنهایی است که معنا می یابد.

Your mind is always asking why? For What?

And anything that has no answer to

The question, "For what?" slowly, slowly

Becomes of no value to you. That is how love

Has become valueless. What point is there in

 Love? Where is it going to lead you? What is

Going to be the achievement out of it? Will

You attain to some utopia, some paradise?

Of course, love has no point in that way.

It is pointless.

What is the point of beauty? You see a

Sunset – you are stunned, it is so beautiful,

But any idiot can ask the question, "What is

The meaning of it?" and you will be without

Any answer. And if there is no meaning then

Why unnecessarily are you bragging about

Beauty?

 A beautiful flower, or a beautiful painting,

Or beautiful music, beautiful poetry – they

Don’t have any point. They are not

Arguments to prove something neither are

 They means to achieve any end.

And living consists only of those things

Which are pointless

Let me repeat it: living consists only of

Those things which have no point at all,

Which have no meaning at all – meaning in

The sense that they don’t have any goal, that

They don’t lead you anywhere, that you don’t

 Get anything out of them.

In other words, living is significant in

Itself.

وقتی...

 

وقتی ذهن میشناسد،آن را دانش می خوانیم.

وقتی دل می شناسد،آن را عشق می نامیم.

و آنگاه که وجود می شناسد،با مکاشفه روبروئیم.



When mind knows, we call it knowledge.

When heart knows, we call it love.

And when being knows, we call it meditation

روزمره گی هام...

راستش دلم گرفته از چی نمیدونم .

الانم فقط و فقط اومدم که بنویسم . دیروز توی پاساژی بودم توی همدان ، سخت مشغول تلفن .

یهو دیدم یه دختر بچه حدوداً 2 ساله جلو تر از پدر و مادرش داره بدو بدو می کنه . یهو میخواست بره داخل یه مغازه ....اما  طفلکی حواسش نبود که شیشه میرال داره . همچین خورد یه در که نیم متر به عقب پرتاب شد . منم که از 10 متری این صحنه رو میدیدم راستش خیلی دلم سوخت ولی بیشتر از اینا به رابطه و فهم پدرو مادرش دلم سوخت که بچه رو کتک میزدن که مگه کوری ندیدی اینجا شیشه هست .

بچه هم که از ضرب اول داشت غش می کرد و کتک های مادر و پدرش فکر کنم بیشتر دردش اومد . یه طوری شدم .

بیخیال  اصلا من واسه چی اومدم اینجا ؟

فکر کنم بعد از ظهر بیام بنویسم سنگین تر باشم . میخوام یکی دیگه از شعرامو بذارم .

فعلاً من برم بیرون . روز خوش تا عصر .

برگی دیگر از زنده مانی ما...

امروز هم به کار و تحقیق سپری شد و از این تابستون چیزی نفهمیدیم.

از صبح تا  ظهر اتاقم رو مرتب کردم و نشستم پای کامل کردن پروژه بعد از ناهار هم چون مهمون داشتیم خواب به ما حروم شد.رفتم دانشگاه چند ساعتی هم در دانشگاه به ادامه کار پرداختم .تا اینکه پسر عمه جون تماس گرفت که بریم بیرون . ساعت ۷ تا ۸ رو توی خیابون گشتیم . انگار بالای خیابون عروسی بود(از اوضاع خانومایی که توی خیابون بودن) ولی ما از بالای خیابون میومدیم و هیچ خبری نبود . چی بگم !!!

الانم اومدم خونه از بی حوصلگی نشستم دارم می تایپم .تا ببینیم به کجا می رسیم.

نمیدونم کسی این متون رو میخونه یا نه ولی اگه خوندی نظر یادت نره .

داشتم مطالبی رو از دکتر علی شریعتی می خوندم . گفتم شما هم بی نصیب نمونید .لطفا کمی تامل کنید بر این نوشته :


قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند " چه کس مرده است؟ " چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .


قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام . یکی ذوق میکند که ترا بر روی برنج نوشته،‌یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ،‌یکی ذوق میکند که ترابا طلا نوشته ،‌یکی به خود میبالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و ... ! آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟

 

قرآن ! من شرمنده توام اگر حتی آنان که ترا می خوانند و ترا می شنوند ،‌آنچنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند . اگر چند آیه از ترا به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند " احسنت ...! " گویی مسابقه نفس است ...

 

قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ،‌خواندن تو از آخر به اول ،‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند ،‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند . خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو . آنانکه وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،‌گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است. آنچه ما باقرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم


دکتر علی شریعتی


<< در آستانه ماه رمضان که ماه خودسازی است نه ماه گرسنگی >>



درگیری هام...

دقیقا 1 ماه و اندی از امتحاناتم گذشته و من همچنان در دانشگاه به سر می برم .درگیر تحقیقاتم ، تا جایی که حتی تفریح رو از یاد بردم .

شبکه حسگر شده جزیی از زندگی من . خودم هم نمیدونم چرا اینقدر به این موضوع علاقه مند شدم .تا جایی که حتی گرمای هوا توی این تابستون رو با این همه کمبود ها تحمل می کنم . شاید به امید اینکه یه روزی پاسخ مناسبی واسه این کارام دریافت کنم.

نمیدونم ... پس فعلا

پنجره...


اصلا یادت هست چقدر پنجره خریدم و ریختم سر راهت که تو هی رد شوی و من هی تماشایت کنم و هزار بار دلم را داغ کردم که دل نبندم به قاصدک پشت پنجره و هی با مدادهای آبی ام چشمهای آهویی می کشیدم و سرمه می شدم درون یک جفت چشم و تو باز رد می شدی و من یادم می رفت آهوها گریه نمی کنند و مداد آبی لیز می خورد و نوکش می شکست وخون گریه می کرد و من دنبال چسب زخم می دویدم و مادرم می گفت که با تیغ مداد نتراشم اما من باز یادم می رفت هر وقت تو رد می شدی و هرچه آهو می کشیدم باز هم نمی رسیدم به جای پای تو و آه ... پنجره ها را یادت هست؟

یادت هست چقدر پنجره خریدم و ریختم سر راهت که تو رد شوی و من از این همه پنجره بی پرده تماشایت کنم و هزار دل سیر زیر پتو شبها زیر گریه بزنم و تو رد شوی و من تکثیرت کنم و هی قاب کنمت درون همین پنجره ها و هیچ شب خدا زیر قولم نزده باشم که روزه بگیرم و جز به عکسهایت لب نزنم و هی قدقامت کنم و باز تو ردشوی از پنجره و میان قنوتم برقصند مژه هایت ... یادت هست؟

حالا دور کوچه ها می گردم و این همه پنجره روی دستم مانده از وقتی تو رد نمی شوی که پرده ها بلرزند و زمین زیر پایم سست شود و هی تماشایت کنم که مبادا یادم برود از کدام طرف می روند موهایت وقتی باد دنبالشان می دود ...

حالا صبح تا شب مدادهای آبی ام را سر می کُنم و خودم پوست می اندازم و هی پیله پاره می کنم و پیله می تنم اما هیچ پنجره ای به سمت تو باز نمی شود و من مانده ام با یک شهر دسته کلید که هرشب سرک بکشم زیر پتوهای مردم که ببینم کجا بغضی برای تو ترکیده که دیگر از پنجره های من رد نمی شوی و کدام بی پرده ای تماشای تورا می بلعد ...

گفتم ...

 

 

گفتم: بیا بدویم!

 

گفت: تا کجا؟

 

گفتم: تا آخر دنیا!

تا آنجا که فقط من باشم و تو!

تنهای تنها!

 

گفت: تنهایی را در انبوه جمعیت تجربه کن!

تجربه کن و تا آخر دنیا٬ تنها٬ پرواز کن!

گفت: تنها باش و بی نیاز!

 

گفتم: سخته!

من و او...

آنقدر دلفریبی کردم

که شیطان عاشقم شد!

...

از آن پس

من می دویدم؛

او می دوید...

...

من می رسیدم؛

او می رسید...

...

...

من می مردم؛

و او بر مزارم می گریست!!!

 

پرنده...

 

 

پرنده می شوم 

می پرم تا دوردست 

حوالی همان جا که عطر نفس تو با رطوبت غمناک پاییز درآمیخته... 

و سرمی کشم پیمانه ای که به دستان تو رونق گرفته 

به یکباره... 

تا انتها... 

...و مست می شوم ... 

                                 ...  

                                      ...

 

کمی بالاتر انگار 

تویی دیگر 

مستی شرابی دیگر... 

نیستی و هستی اما پس کی؟!

خواب ابدی‌...

  

 

می‌خوابم‌  

 تا دغدغه‌های جهان را نچشم‌  

تا در ورای آسودگی به جست‌وجوی همه بگردم‌  

من در انتهای آن‌سوی مستی‌ام‌  

  بگذار بخوابم‌  

   ساعتها، ساعتها حرفی نیست‌  

        سالها می‌خوابم‌...

... My Go To

We’ve been through a lot. I met you the first day of college and we quickly became the best of friends. Our budding friend group referred to us as “brother and sister,” inseparable from the start. A few months in, we realized we could be even more, and thus our relationship started. Our friendship grew right along with our relationship. We were best friends, lovers, and roommates-all in one.

Like any friendship or relationship, we had our ups and downs, but we were always together. We were there for each other through thick and thin, no matter what the issue. You went through the worst summer of your life, and I suffered right there with you-your pain was my pain, it went both ways.

It continued on for two years. Then our relationship ended so so badly-we hurt each other until there was nothing left to hurt. You said you couldn’t be with somebody who knew you so well. You wished that we had met 10 years down the road, because then you would’ve married me. That hurt and terrified me. We were both scared, falling out of (a type) of love, and we fought in circles. You unintentionally hurt me more then anybody other has, and in return I intentionally made you suffer for breaking my heart. Our two different relationships were so intertwined, our friendship greatly suffered and by the end we wanted nothing to do with each other.

Another year came along and we went our separate ways, it wasn’t always pleasant seeing each other around town, and that’s putting it mildly. I’m stubborn and argumentative, and you’re difficult and egotistical-not a good combination.

Finally, this spring I decided to try reconciling this deep-seeded hurt. So we started hanging out. While it only happened a few times, each time was wonderful and we connected in the incredible way that we used to, and we were so damn happy. Yet now it must end since we’re both going our own ways for the summer, so I guess we’ll see what the autumn brings.

Like I said, you’re my go-to.

If somebody in my family dies, or my car breaks down, or I need to go to the hospital, or some guy is offensive towards me-you’re the one I’m going to call. And I know it's mutual. It doesn’t matter if we don’t date, or talk all the time, or even see each other. But you know what, we love each other, whether we like it or not, we love each other. So , A., thanks for being my go-to.



خیال...



می‌دانی؟! فاصله رابطه‌ها را عقیم می‌کند! اصلا ذاتش را انگار اینجور ساخته‌اند. حالا هرچقدر هم هدایتش کنی از راه دور، هرچقدر هم که مثل یک بچه‌ی بیمار مراقبش باشی که یک‌وقت سینه پهلو نکند، یکهو مریض می شود. رابطه را حتی اگر به نیستی نکشد به پوچی هدایت می‌کند. یکهو یک‌جایی می‌رسی که فاصله‌ی زمانی-مکانی‌ای دیگر نیست ولی به اندازه‌ی طول یک زندگی شکاف هست. می‌فهمی که ها؟! آن داستان واقعی را یادت هست؟ که دو نفر از هم دور شده بودند و بعد در تمام آن مدت رابطه را به هزار زحمت حفظ کرده بودند و بعد در اولین برخورد ِ پس از سالها، یکیشان دست کرده بود توی کیف و پاکت سیگارش را درآورده بود! بعد آن یکی پرسیده بود "کی سیگاری شدی؟" و همینجا فکر کرده بود که این همه سعی، ‌این همه در تماس بودن، باز هم هنوز یک‌چیزهایی را از دست

داده‌ای که فقط در حوالی‌ِهم بودن می‌تواند نشانشان دهد
هزار توی فاصله

فراموشی...

After one whole quart of brandy Like a daisy I'll awake With no bromo - seltzer handy I don't even shake Men are not a new sensation I've done pretty well I think But this half - pint imitation Put me on the blinkI'm wild again Beguiled again A simpering whimpering child again Bewitched bothered and bewildered Am I Couldn't sleep, and wouldn't sleep When love came and told me I shouldn't sleep Bewiched bothered and bewildered Am I Lost my heart, but what of it ? He is cold, I agree He can laugh, but I love it Although the laugh's on me I'll sing to him, each spring to him And long for the day When I'll cling to  him,Bewitched bothered and bewildered Am I . He's a fool and don't I know it But a fool can have his charms I'm in love and don't I show it Like a babe in arms I've sinned a lot I mean a lot But I'm like sweet seventeen a lot Bewitched bothered and bewildered Am I I'll sing to him Each spring to him And worship the trousers That cling to him Bewitched bothered and bewildered Am I When he talks He is seeking Words to get On his chest Harsh until he's speaking He's at his very best Jest again Oh yes perplexed againThen, God, I can be oversexed again Bewitched bothered and bewildered Am I

یه داستان کوتاه...

A man stoped at a flower shop to order some flowers to be sent to his mother who is living two hundred miles away
As he got out of his car,he noticed a young girl sitting on the and sobbing.
He asked her what is wrong and she replied: 
"I wanted to buy a red rose for my mother.but I only have seventy – five cents and a rose costs two dollars"
The man smiled and said: "come on with me .I'll buy it for you" 
He bought the little girl her rose and ordered his own mother’s flowers
As they were leaving ,the man offered the girl a ride home. She said: 
"yes ,please! you can take me to my mothere" 
The girl directed him to a cemetery, where she placed the rose on a freshly dug grave
The man returned to the flower shop, canceled his order.picked up a bounch of flowers and drove two hundred miles to the mother’s house

مرد، کنار مغازه گل فروشی ایستاد تا دسته گلی را برای مادرش- که دو هزار مایل دور از او زندگی می کرد-سفارش دهد و از طریق پست بفرستد. 
لحظه ای که از ماشینش پیاده شد توجهش به دخترکی جلب شد که گوشه ای نشسته بود و زار زار گریه می کرد. 
مرد از او پرسید چه شده و دخترک جواب داد:من خواستم یک شاخه رز قرمزی را برای مادرم بخرم اما فقط هفتاد و پنج سنت دارم و آن شاخه گل،دو دلار است. 
مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا ،من برایت می خرم 
او برای دخترک شاخه گل رز را خرید و دسته گل مادرش را نیز سفارش داد. 
وقتی آنها از هم جدا می شدند،مرد پیشنهاد کرد دخترک را برساند 
دخترک گفت:بله ،لطفا .شما می توانید مرا نزد مادرم برسانید؟. 
دخترک، مرد را به سمت گورستان راهنمایی کرد،جایی که شاخه گل را روی قبری که خاکش تازه بود،گذاشت. 
مرد به مغازه گلفروشی برگشت ،سفارش خود را لغو کرد و دسته گل را گرفت و دو هزار مایل مسافت خانه مادرش را در پیش گرفت.
مادرم مرا به خاطر تمام بچه گی هایم ببخش. دوستت دارم و روزت مبارک باد

جاده...



وقتی همه به یک چیز فکر می کنن درست مثل اینه که کسی فکری نمی کنه
بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری...

با تو نفسم باز آید.....کجایی همنفس

وقتی نه دلیلی برای گفتن هست
و نه گوشی برای شنیدن ...

وقتی سکوتم را التماس میکنی
و وادارم میسازی به خاموش ماندن ...

وقتی چشمانت را میبندی وبا تمام قوا
مرا به اعماق تاریکی هل میدهی ...

دیگر چیزی باقی نمی ماند . نه از من  نه از سکوت  نه از تاریکی  نه از خاموشی .
خیالت راحت !

قدمم مسافت را در کوچه ها لگد مال می کند
جهنم درونم را .اما  چاره  چیست؟

 

 

 

یک تصویر که می‌تواند تصویر من باشد یا نباشد،

_ تصویری دیگر که نگاه توست.

یک رؤیا که می‌تواند واقعیت شود یا نشود،

یک دست که می‌تواند انتخاب کند یا نکند،

یک تردید ...

یک قاب خالی

که تصویر من نیست،

تقدیر توست.

 

 


...گویا تمام این خیابانها را

برای سوت زدنهای من کشیده اند

در آخر زمین ، 

آهسته راه برو

آنجا نبض زمین و من

یکی است !!!

 

 

 

 

همان یک لحظه

تمام دستها متروکه شد

که تو ...

چراغ را برداشتی ...

 

تمامی اندوه این روزهایم اینست :
تورا چطور یاد کنم ،
که سزاوار تو باشد ؟
نازنین ...

 

انشاء دوم راهنمایی ....


به نام خدا

موضوع انشاء : هر چه دل تنگت میخواهد بگو .

این انشاء را دل تنگم می نویسد و میخواهد بگوید هر آنچه را که در دل دارد .

دل تنگ من دلش یک کوه میخواهد تا سرش را بر روی شانه های کوه بگذارد و گریه کند .

دل تنگ من دلش یک خانه کوچک با پنجره هایی رو به خدا می خواهد . دل تنگ من میخواهد آن خانه حوض هم داشته باشد . ماهی قرمز هم توی حوض باشد .

دل تنگ من یک خانه با درخت سیب و انار و نارنج دلش میخواهد . دل تنگ من دلش میخواهد آن خانه پشت بام هم داشته باشد تا بعضی از شبها که دلش برای ماه تنگ میشود رختخوابش را رو به ماه پهن کند و تا صبح در گوش ٍ ماه پچ پچ کند .

دل تنگ من دلش میخواهد در آن خانه همه دور هم باشند حتی پدر بزرگ و مادربزرگ . دل تنگ من دلش میخواهد که عاشق باشد و دوستش داشته باشد . آخر دل تنگ من او را دوست دارد اما می ترسد به او بگوید که او جان من ترا میخواهم دوست داشته باشم اما می ترسم تو مرا دوست نداشته باشی . آخر در آسمان تو ستاره زیاد است اما در آسمان من فقط یک ماه است .

دل تنگ من دلش میخواهد سوار اسب بشود چون اسب سواری را هم دوست دارد اما تنهایی می ترسد سوار اسب بشود . کاش او هم بود  و با او سوار اسب میشد .

دل تنگ من دوست دارد شاعر باشد و شعر بگوید و قصه هم یه عالمه بلد بشود تا برای کودکان ماه قصه بگوید . تا آنها خوشحال شوند و دیگر گریه نکنند .

دل تنگ من دلش دوست دارد بی کینه باشد و بدی ها را زود فراموش کند و خوبیها را همیشه به یادش بسپارد .

دل تنگ من دلش خیلی چیزها می خواهد که می گویند دیگر در این دوره و زمانه همش کشک است . اما دل تنگ من کشک هم دوست دارد خیلی زیاد .

دل تنگ من دوست دارد تار زدن را یاد بگیرد تا بعضی از شبها که ماه شاعر می شود برای او بنوازد .دل تنگ من دلش یه کتابخانه بزرگ می خواهد خیلی دلش میخواهد .

دل تنگ من دلش میخواهد که یک روز با او به ماه سفر کند چه خوب میشود ماه عسل را با او به ماه برود کاش او بفهمد که دل تنگ من میخواهد دوستش داشته باشد . او بفهم دیگه !

دل تنگ من دلش میخواهد ...........

 

چتر واسه چیه...؟؟!!!

دستمو محکم بگیر!

حالا میتونیم با همدیگه زیر چتر بارون خیس بشیم و سرما نخوریم.آخه کف دستامون هنوز بارونی نشده!!!!

نازنینم!

زیباترین لحظات آسمون از لابلای حصار پنجره ی چشمای قشنگت پیداست.مگه چند بهار دیگه مونده؟

من هم یه روز مثه این درختای پر شکوفه نو عروس بهار عشق میشم .اما میترسم وقتی تور سفید از روی صورتم کنار بره تو رو نبینم!

میترسم یه خزون دیگه بیاد و روز تولدتو از یادم ببره.

دنیا خیلی کوچیکه به همین دلیله که همیشه باید منتظر بود.آخه به دست آوردن هر چیزی یه بهایی داره .

حالا شبها ستاره های سربی آسمونو میشمرم تا خودمو پیدا کنم.روز که میشه قطره های بارون رو....

واسه همینه که کتاب های درسیم ورق نخورده کز کردن گوشه ی کمد!

دستمو رها کن!؟.

مهم نیست که سرما میخوریم.میخوام حقیقتو بدونی.

دستاتو بگیر زیر سقف آسمون.

حالا هر چند تا قطره بارون که تونستی بگیری همون قدر منو دوست داری هر چند تا قطره که نتونستی همونقدر من تو رو.....

حتی اگر قبول نکنه .....

هر روز زندگی  کردن و با چشمانی آرام دنیا را نگریستن

با همه در آرامش به سربردن  و داشتن  ذهنی  آرام که آشفته نمی شود . . .

در سرما و گرما .  در خوشی و درد . در نکوهش و ستایش

از همه ی تعلقات آزاد بودن   ایمانی استوار و قلبی  مالامال از اخلاص داشتن

در مناظر گوناگون دنیای دگرگون

تنها به خداوند پیوستن

و در او ( پناه ) حقیقی را یافتن . . .

خداوندا تو آرام در کنارم حضور داری و این همه ی نیاز من است .

 

نوری به زمین فرود آمد

نوری به زمین فرود آمد:
دو جاپا بر شن‌های بیابان دیدم.
از کجا آمده بود؟
به کجا می رفت؟
تنها دو جاپا دیده می شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.

ناگهان جاپاها براه افتادند.
روشنی همراهشان می‌خزید.
جاپاها گم شدند،
خود را از روبرو تماشا کردم:
گودالی از مرگ پر شده بود.
و من در مرده خود براه افتادم.
صدای پایم را از راه دوری می‌شنیدم،
شاید از بیابانی می‌گذشتم.
انتظاری گمشده با من بود.
ناگهان نوری در مرده‌ام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم:
دو جاپا هستی‌ام را پر کرد.
از کجا آمده بود؟
به کجا می‌رفت؟
تنها دو جاپا دیده می‌شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.

شاید خطایی پا به زمین نهاده بود

هر چه از دستم براید میدهم انجام ...افسوس..

که او به تندی لغزش شبنم بر تن خسته ی یک برگ  سفر می گیرد.

چی میشد؟؟؟

چی می شد اگه خدا امروز وقت نداشت به ما برکت بده چرا که دیروز ما وقت نکردیم از او تشکر کنیم .

چی می شد اگه خدا فردا دیگه ما را هدایت نمی کرد چون امروز اطاعتش نکردیم .
چی می شد اگه خدا امروز با ما همراه نبود چرا که امروز قادر به درکش نبودیم .
چی می شد دیگه هرگز شکو فا شدن گلی را نمی دیدیم چرا که وقتی خدا بارون فرستاده بود گله کردیم .
چی می شد اگه خدا عشق و مراقبتش را از ما دریغ می کرد چرا که ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم.
چی می شد اگه خدا فردا کتاب مقدسش را از ما می گرفت چرا که امروز فرصت نکردیم آنرا بخوانیم .
چی می شد اگه خدا در خا نه اش را می بست چون ما در قلبهای خود را بسته ایم .
چی می شد اگه خدا امروز به حرفهایمان گوش نمی داد چون دیروز به دستوراتش خوب عمل نکردیم .
چی می شد اگه خدا خواسته هایمان را بی پاسخ می گذاشت چون فراموشش کردیم.
و چی می شد اگه...

و چی می شه اگه ما از این مطالب به سادگی بگذریم ؟!!