نقش تو... غزل هفدهم

نکنی رحم چرا بر من و چشم تر من

ای رخت باغ جنان و دهنت کوثر من

جای دارد که شب و روز به وجد آیم و رقص

بعد یک عمر اگر دست تو آید سر من

مهر خورشید مرا شامل و حاصل آمد

که فتاده است کنون سایه تو بر سر من

گر فدایت نکنم جان و دل خود یکسر

چه بود قابلت ای دلبر مه پیکر من

من ندانم که به خوابست و یا بیداری

که به لطف آمده در خانه ی من دلبر من

ای لبت چشمه ی فیاض  و رخت آیت عشق

آب لطفی بفشان بر دل پر آذر من

هر کسی را به گناهی به جزا     زجر دهند

عاشقی هم گنهی است و همین کیفر من

ذره ای نیست همایون که کند وصف رخش

سرنگون طبع من و بخت من و اختر من

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد