آدمیزاد...

آدمیزاد عجب که موجود عجیبی ست! 
همواره در زمان گذشته سیر میکنیم و با "گذشته" زندگی میکنیم و همواره هم به طرز غریبی اصرار داریم زندگی در "گذشته" را نفی کنیم و طرفدار پر و پا قرص زندگی در "حال" و "دم" را غنیمت شمردن باشیم!
انگار نمیخواهیم باور کنیم که خط کش زندگی امروز ما بر طبق معیار ها ی دیروز اندازه میگیرد.. 

تجربه های خوب.. الگو می شوند و ما را با ته مانده مزه ی ترش و شیرینی در دهان رها میکنند و بعد از آن هر آنچه به دهان آید آن مزه نیست! و ما روز در پی روز- همانها که اسمشان را امروز و فردا میگذاریم- سرگشته و گیج در پی تکراریم.. تکراری که تکرار نمیشود..

تجربه های بد هم اما الگو میشوند..حس سوزش و درد ..با ترس و احتیاط و محافظه کاری و با پیش قضاوتی ها ..هر روز و هر روز .. امروز و فردایمان را واکسینه میکنیم از ترس ابتلای دوباره..

اشکال اینجاست که ما نمیدانیم "گذشته" از چه تاریخی به قبل اسمش" گذشته" است! 
به جای : امروز فردایی ست که دیروز در انتظارش بودیم!
شاید بهتر است بگوییم : امروز دیروز ی ست که فردا می آید! 

---
پندهای من

نسیم...

البته این واسه قبله :



غمگینم
و ارغوان درد شوریده در جانم
ترانه مانده ای را
به چشم،
بی تو اینجا دلم
به خوابهای خاطره و قاصدک دست فرو برده اند
کاش نسیم باز گردد..

ردپا...

دور شدیم دور..
و اتفاق در همین دوریهاست..
رد پای دلم هست ..هیچگاه تنها نمان.
---
27-4-91

باران...

زمین بود و دل عاشقش که آغوشش را تا به عرش بالا برده بود
حال باران است و بوسه هایش
آسمان است و چشمانش
و پرواز هزاران پرستوی شاد در دلش
که شادمانه حس خوبی را پرواز میدهد...
----
27-4-91

...

نه..
به عقب نگاه نکن
به هر چه
جا گذاشته ای
از خود

هر خاطره
و هر شیرینی
و تلخی
که در راه مانده اند..
بگذار بمانند

نگاهشان کنی
جان می گیرند
و
جان می گیرند
جان ِ تو
و لحظات آینده ای که
هنوز نیامده است.
خاطرات را در مسیرت
بگذار
و
بگذر.


27-4-91

خاطره...

یک قلمو می خواهم
کَمَکی رنگ
و مقداری عشق
بالهایم را که زمانی
گم کرده ام
باز خواهم کشید
بر روی دیواری سخت
و بیروح
که هیچگاه
رو به آسمان نکرده است..

روزی خواهد آمد
که نه من می مانم
و نه نقش بالهایم
ولی
خاطره نقش خیس ِ بالها
و پسرکی
که عاشق پرواز بود
در ذهن سخت دیوار
بر جای خواهد ماند.


20-4-91

عصر ما...

بر شانه های مردم این عصر
خاطرات گم نمی شوند
زنجیر ِ درد ادامه می یابد،
و در ناتمام  ِ قصه ها
فرو می رود دیدگان به خوابی که،
عشق را در پرتو کور سوی امید
طرح می زند.
رفتگان رفته اند و ما در این عریضه بلند ِ دلتنگی و حسرت
همچنان زنده ایم
و
از لبانمان لبخندی به دار آویخته شده است

چشم تو ...

چشم تو
در هوای جستجوی رونق ستاره ها نیست
گذرگاه اشاره ها هم نیست
چشم تو
شکوه نظاره را
به چلچراغ نگاه من داده است
تا چشم من
هستی عشق را
بر پهنای آسمان بگستراند

صبر...

خدا
بسیار تر ریخت
در کاسه صبر ما
تحمل را...
رهروی هستیم در طریق عشق و زندگی
و ما را جز دل
کسی به جستجو نخواند.

کوچه...

خوب یادم هست
کوچه ای پشت آخرین پیچ یاسمن ها
پنجره چوبیتان و شیشه های رنگین کمانی
و دستهای لرزانم
که در جیب شلوار کهنه آخرین عید بازار
سنگریزهای عاشقی را جستجو می کرد
تا قاصدک چشمهای تو شوند
بزرگ بود
سنگ
شیشه شکست
دستم و دلم
چشمهایت رنگین کمانی شد کور دور

---
امروز ساعت 6 صبح
با مخاطب خاص، بی مخاطب خاص

رها...

یادت هست
پنجره ای بود و دستانی که مانده بود
انتظار خسته اش را ماه صدا می زد
بی تابی گرمی ، آرام پنجره را مشوش می کرد
تو بودی و آوایی که میگفت:
باز کن
آغوش پنجره را به آسمان
حرفی مانده است در گلوگاه من
حرفی که عشق را در قالب نگاهت خوانده است
یادت هست
نقش ماه را تو میدانستی
نکند دست پنجره را رها کنی

جام...

جامی بود و انتظاری به لبان
از شتاب ِ تمنا، پاسخی سوزان افتاده بود
ای یگانه یار
همواره شوق است و مرکب نگاه
مرا بوسه از زلال لبانت کفایت است
در چشمهای تو ایا
اندیشه ام گرفتار مانده است؟


تنهایی...

همنجاست او،
همانجا وقتی آهنگی 
قلبت را به درد می آورد.
همانجا که حرفی، صدایی و حتی بوی آشنایی
تمام خاطراتت را زیر و رو میکند و به صورتت میکوبد
همانجاست،
خوب نگاه کن به صورت بی رحم تنهایی!


---
بی مخاطب خاص

آمال...

روزی قایقی کاغذی خواهم ساخت
و تمام امیدهایم را بروی عرشه اش خواهم گذاشت
و در رودخانه ای که هیچ کس نمیشناسد 
رهایش خواهم کرد!

ویرانه...

ویران شد
شهری که به انتظارت بود
دیگر خواه بیایی 
خواه نیایی
این شهر ویرانه ای بیش نیست!


---
بی مخاطب خاص

زندگی...

همگی دنبال معنی وجودمان می گردیم
نام این فاصله بین گهواره و کفن 
زندگی نیست
مرگ است 
زندگی را ما میسازیم!

---
باز شروع کردم به پند
از امروزانه های من

زندگی...

در زندگی
گاهی برای به دست آوردن
و
گاهی برای از دست ندادن
ریسک می کنیم.
زندگیست دیگر،
به اندازه ترسمان فرار
و
به اندازه جسارتمان
جنگ می کنیم.

---
امروزانه من 
22-4-91

دیگر...

دیگر هیچ فالی را باور ندارم
وقتیکه تو را
میان آینده و انتظار
همیشه مسافری در راه میدانند
و برای دلتنگی و دل در خفا
داستان جدا سری را
باز به میان می آورند
دیگر جز نقش خیال تو در سر
هیچ خط و نشانی را باور ندارم

---
امروزانه های من 
20-4-1391

چشمانت...

بیا و به چشمانت ببین
 که دنیا را
لبریز از عطر تو کرده ام
ای عشق

---
با مخاطب خاص

چشمهای من ...

حال چشمهای من
با این خیالها خوش نمیشود
مرا
همان هر شب و بوسه های تو باید
تا در آسمان
مهتاب
به فردای آفتاب دل ببازد

---
با مخاطب خاص

امروزانه...

امروز
عطر گیسوانت در باد
غوغایی تماشایی داشت


---

با مخاطب خاص

عشق ...

راستی که عشق چه معجزه ها که نمیکند
میبرد تو را مینشاند
روبروی خلوت دل
و زندگی آرام میشود


---
با مخاطب خاص

فاصله ...

گاهی هم دور است
و هم نزدیک
از کوه تا کوه
و پرتگاهی در میان
یک قدم عقب روی
دیواره سخت کوه است
و انزوا
یک قدم جلو تر
عمق پرتگاهی است
که تو را به قعر می کشد..

گاهی هم بودن
و هم نبودن
کشنده است.

----

16-4-91

پرواز...

من به تو "پرواز" یاد دادم
       از کجا بود
                  که "بلند پرواز" شدی؟
                              

----
بی پی نوشت

دوست داشتن

دوست داشتن
قامتیست پابرجا
بر پیکره تنهایی انسان

----
امروزانه