این جا...

این جا عشق

هزارُ یک خاطره

زیر دلتنگی ست

در هوائی

که نفس های تو نیست !

بی مخاطب خاص 2

دلم بی تو رودی ست
که پشت به دریا می رود
بی خبر از کمین کویرهائی
که به خون باران تشنه اند !

بی مخاطب خاص 1

و من بخاطر تو

دلم را دوست می دارم

آنسان که گل ها

بخاطر باران می خوانند

ابرها

بخاطر بادها می رقصند

و رودها

بخاطر دریا در راهند

من این پروانگی را

در هوایت دوست می دارم

در التهابی که انگاری

تو آخرین گل دنیائی !

بهاران...

این بهارها می آیند و

این بهارها می روند

موعد تحویل دل من امّا

صدای پای توست که می ماند

و من دلم

در کوچه های اتنظار تو جاری ست 

تا هنوز !

تو...

تو یعنی

گل به توان پروانه

بهار

در انحصار اسم توست !

شب...

هر شب تو را

تا نوک اشک ها

می برم به عشق

تقصیر...

تقصیر تو نیست

که چشم هایم پژمرده اند

وقتی تو را با خود می برند

بی آنکه فکر کنند

چشم هایم از گرسنگی می میرند

رؤیاها مسئولند

گذشت...

از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی
با چــون مــنی به غــیر محــبت روا نبود

غم...

کمِ تو مرا غم...

غمِ تو مرا بسیار...

باران...

هیچ بارانی

بی هدف نمی بارد

یا جائی

آغوشی به دنیا می آید

یا جائی

بوسه ای بی آغوش می میرد

 

بعد از من...

نمی دانم بعدِ من حرف هائی که از تو در دلــــــم می ماند کجا می روند ؟! واژه ها کــه نمی میرند ! شاید خــــــــدا آنها را به باران بیاموزد تا برای شقایق ها بخــــــــواند یا برای پنجره ای کــــــــه ماهش رفته است! 

فرشته ها شاید آنها را یواشکی بردارند تا خودشان را جای تو بگذارند! 

شاید هم قاصدک ها دلـــــــــم را به یغمـــــــا بردند و در حاشیۀ کوره راه هـــــــای بی مسافر پاشیدند تا حوصله شان سر نرود! 

و شاید بادهای نیمه شب دفتر دلم را روی نیمکت های خالــــــی برای ستاره ها ورق بزنند! 

رؤیاهـــا شاید آنها را با خود می بـــــــرند و میان خواب های عاشقانه پـــراکنده می کنند! 

یا شاید در آبشارهای تابستانی بر گونـــــــــــه های دخــــــترکان عاشق افشان شوند! 

مــــرداب ها با خیال تو برای نیلوفرانشان شعر بگویند! 

و شاید چشمه ها برای پونه هائی کـــه از آنها جدائی ندارند دفتر خاطرات بنویسند! 

من نمی دانم با حرف هائی کــــــه از تو در دلم می ماند خدا چه خواهد کرد؟! فقط می دانم که بعدِ من باید چاره ای بیندیشد برای عشقی کـــــــه هرگز نمی میرد! 

و تو در پروانگی ِ احساسی جاودانه می شوی کـــــه هیچ گلی به یاد نخواهد داشت پروانــــــــه ای چنین اش دوست داشته باشد! 

و هیـــــــــــچ قصّۀ عاشقانه ای باور نمی کند کـــــــه در یکی نبودِ تو میان شب هایم چنان ات فانــــوس برافروخته ام کــــــــــــه هیچ شمعی در حافظۀ سوخته اش نمی گنجد! 

و هـــیچ کلاغی باورش نمی شود کــــــــه آخر تمام قصّه ها از دست هایت برایش خانــــه ای ساخته ام! راستی یعدِ من، خدا با دلی که تو را دوست می داشت چه می کند؟!

عشق...

عشق جاذبه ایست

که تنها

سیب های رسیده

در جذّابیّت آن می افتند

من...

من

در چشم های تو

به دنیا آمدم

و روزی

در گوشه ای از پائیز 

دنیا را

 به مقصد گونه هایت

ترک خواهم کرد!

من...

من

عاشق تو هستم

این

گفت و گو ندارد !

عشق...

عشق شربت گوارائی ست

که از دانه های زهرآلود خشخاش می گیرند

و ناشی اگر باشی کارت تمام است !

به او بگویید...

به او بگوئید

سبزترین برگ بهاری بودم

که بی هوای اش

زردترین برگ خزانی افتادم!

ماه من ...

ماه من!

من برایت پر از برکه ام

و هر شب تو را

در آغوش اعماق خود می کشم

که دنیای من

همین دورهای نزدیکست!

عمر من ...

عمر من

یک لحظه بیش نیست

که در خواستنت

مکرّر می شود

دوستت دارم...

دوستت دارم

آن سان که رفتنت هم

توان توقّف حضور تو را در من

نخواهد داشت!

زن ها...

زن ها

نویسنده به دنیا می آیند

تا سرنوشت را بنویسند !

زن را ...

زن را می شود

مثل گل سرخ

فقط به عطرش گوش داد

فهمیدن اش کار دنیا نیست !

 

گل من ...

من اگر می بویم

بخاطر تو ست

ماه می درخشد

چون خورشید آنجا ست !

رویا...

رؤیا

بوسیدن تو ست

زیر آبشار گیسویت

آنها که در خواب می آیند

سراب های بی آبند !

 

عشق...

عشق همان ست

که قلب ها را تغییر می دهد !

در من پراکنده ای...

مثل گل های خودرو

تو در من پراکنده ای

هیچ خیالی از دلم نمی گذرد

که تن اش به تو نخورده باشد !