وقتی خدا...

وقتی خدا

برای زیر پایت 

بهشت می سازد

پروانه ها مانده اند

و باران توی فکر ست

چشم های تو را

من کجا بگذارم ؟!

وقتی که دوستت دارم...

وقتی که دوستت دارم

گوئی در یک روز سرد زمستانی

دست های تو را می پوشم 

گوشۀ حوصله ام ساکت می نشینم

به قطره های باران گوش می سپارم

و به شعله های عشق تو می نگرم

و در جیرجیر ِ بی تعجیل ِ واقعیّتی آرام

چون رقص نرگس های زرد

در نفس برکه های سبز 

در صندلی احساس عاشقانه ام

چشمان تو را تاب می خورم

وقتی که دوستت دارم

گرم و شرجی می شوم

عشق ات به من می چسبد

و من چون شبنم

در عطر گل ها می درخشم

وقتی که دوستت دارم

بیرون می دویم

و در برف فرشته می سازیم

و جهانمان را

با فریادُ هُل دادنُ خنده

دست تکان می دهیم

وقتی که دوستت دارم

و دنیای من

از لبخند چشمانت چراغانی ست

دیگر

هرگز نمی خواهم بمیرم

وقتی که دوستت دارم !

فکر تو...

فکر کردن به تو

دلم را گلدوزی می کند !

اهل بارانم...

اهل بارانم

ساکن خیال تو

گل فروشی می کنم

نبش چشمان ات

میان یک شهر پنجره

خریدارت !

زندگی...

تا نیابم تو را 

زندگی نخواهم کرد !

بازوانت...

بازوانت

سرزمین باستانی ام

و چشمانت

مرزبانان دلیر عشق

نام کشور من

اسم توست!

دلم...

دلم

دفتر چشم های تو ست

در چهار فصل بهار

برای پرواز پروانه

در عطر بی زوال گل !

من و ما و ما

می پرسند

چرا به خودم ما می گویم؟!

من هم

سرم را روی شانه ام کج می کنم

دستم را روی قلبم می گذارم

آن وقت

از لبخندشان پیدا ست

تو را در دلم می بینند!

درد من...

هر روز منی را در واژه هایم می خوانی کــــــــه تو را از عشق دوست تر دارد و در پایان شعرم در تو جــــا می ماند. من در لحظه هائی تنها می مانم که اگر بخواهم بنویسم زیادی واقعی می شوند. مرا خالی می کنند، آن سان کــــــــه گوئی دیگر دلی در من نیست، جائی کـــــــــه زمانی یکی برایت می تپید ! و نمی دانم پس چـــــــــــــــــرا جائی خالی هم چنین احساس درد دارد ؟!

حضورت...

می گویند

قلب ها غیر ارادی می تپند

و پلک ها

بی آنکه بخواهند می زنند

و چه می دانند

خیال ات چه سان

نظم دلم را به هم می ریزد

و زیبائی ات

چگونه چشمانم را

به تو خیره می کند

آشوبی ست حضور عطر تو

در نفس خیال من !

عشق تو...

عشق تو شاعریست

و من با نام مستعار دل

از چشم تو شعر می چینم!

چشم هایم...

وقتی چشم هایم

به ناچار می خوابند

به رؤیای تو می افتند

تا لحظه ای

چشم از تو بر ندارند!

عجیب من...

از عجایب هفت گانه

تو تنها عجیب دنیای منی !

ماه من ...

ماه پا به سنّ ست

گل ها قدیمی اند

و آفتاب چه کم 

چیزی با تو برابر نمی شود

جز تصویر تازه ات در خیال من

که از نفس ات

دلم بخار می گیرد !

با تو..

زندگی پراست از گره هایی که تو آنها رانبسته ای

اما باید آنها را

برای ادامه زندگی

تنهای تنها باز کنی !




یا با هم باز کنیم.

برای تو...


امروز فقط از تو یک بوسه مرا کافیست

فردای دگر آیی من سلطه گر خاکم


برای عشقم...

من باشم

یک عمر جاده

یک چتر سیاه و سفید

کندوی ابری لبریز از نیش و اشک

و دوچرخه ای که مرا به یادت برساند

روزگار سیاه من

گاهی و باز هم گاهی

آمدم اینجا بنویسم شاید با خودم خلوت کرده باشم، روزگاری شده است که نه میتوان دوست داشت و نه دوست داشته شد. فاعل و مفعول هر دو گناهکارند. کلا بطن این عمل قباحت دارد. وقتی دوست داشتنت به پای گناه و معصیت گذارده شود، دیگر دل و دماغ ادامه راه نیست. اینکه افکارت، رفتارت و خواسته هایت بخواهد تمام زندگی ات را از عقایدش دور کند مساوی با مرگ است. چنان گفت برای بعد که گویا از 1 ثانیه آینده هم مطلع بود. اصولا ما آدمها همه همین هستیم، اینقدر عقب عقب میرویم تا از آن سوی دیگر بیافتیم. مثل تشنه ای به آب تا حرف از رعایت شد انگار دنیا را به ایشان داده اند.

بیش از همیشه پشیمانم که چرا خواسته یا ناخواسته عقایدم را تحمیل کردم. 




این نیز بگذرد.  

خیالم...

از خیالم که می گذری

از بوی تو

من باغ ِ باران می شوم

وز شاخه های باد

سیب می چکد در من !

ناز او...

دلم آشفته آن مایه‌ی نازست هنوز
مرغ پر سوخته در پنجه‌ی بازست هنوز
جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید
دل به جان آمد و او بر سر نازست هنوز
گرچه بیگانه ز خود گشتم و دیوانه ز عشق
یار، عاشق کش و بیگانه نواز است هنوز
خاک گردیدم و بر آتش من آب نزد
غافل از حسرت ارباب نیاز است هنوز
گرچه هر لحظه مدد مى‌دهدم چشم پر آب
دل سودازده در سوز و گداز است هنوز
همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصه ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
گرچه رفتى ز دلم حسرت روى تو نرفت
در این خانه به امید تو بازست هنوز
این چه سوداست «عمادا» که تو در سر دارى
وین چه سوزیست که در پرده سازست هنوز

زنده‌یاد عماد خراسانی

خاطرات...

خاطرات را

نمی شود تنها گذاشت

مثل بچّه ها

باید دستشان را گرفت

وگر نه گم می شوند !

شب من و خیال تو...

پرده های شب که می افتد

میان ریختُ پاش خواب هایم

دنبال چشم های تو می گردم

روزگار ندارم از دست رؤیاها

همیشه همین جا

کنار خیالم بودی

فردا که بیاید

باید از باران بپرسم

شاید که دیده باشد

پروانه ای تو را دزدیدست

و من

تمام گل های دنیا را خواهم چید

و خون تمام پیله ها را خواهم ریخت

تا دیگر

کسی تو را از من نگیرد !

وسوسه طعم تو...

دلم

گنجشک عاشقی ست

که از من

می پرد به شاحه های زندگی

و با چینه دانی خالی

به لانه بر می گردد

هیچ دانه ای

طعم تو را نمی دهد !

چشم من، اشک من...

محبوب من !

به چشمانت بگو

با احتیاط

از خیالم بگذرند

دانه های اشک

مشغول کارند

چشم هایم

در دست انتظار ست !

واژه نیست...

چگونه بگویم

که حسّ من به تو چیست

وقتی که هیچ حرفی

با تو برابر نمی شود ؟!

دامن کدام واژه را بکشم 

که مثل آفتابِ غروب

تو هم بچرخیُ آرام

در آغوش من بنشینی ؟!

کدام واژه را

به شانه ام بنشانم

تا تو پر بکشی

به افق های گرم سینه ام ؟!

کدام واژه را می شود پاشید

تا تو چون کبوتران خانگی

به بام دل من بنشینی ؟!

میان این کلمات

دنبال احساس من نگرد

وقتی که واژۀ آفتاب هم

با سایه فرقی نمی کند !