روزگار سیاه من

گاهی و باز هم گاهی

آمدم اینجا بنویسم شاید با خودم خلوت کرده باشم، روزگاری شده است که نه میتوان دوست داشت و نه دوست داشته شد. فاعل و مفعول هر دو گناهکارند. کلا بطن این عمل قباحت دارد. وقتی دوست داشتنت به پای گناه و معصیت گذارده شود، دیگر دل و دماغ ادامه راه نیست. اینکه افکارت، رفتارت و خواسته هایت بخواهد تمام زندگی ات را از عقایدش دور کند مساوی با مرگ است. چنان گفت برای بعد که گویا از 1 ثانیه آینده هم مطلع بود. اصولا ما آدمها همه همین هستیم، اینقدر عقب عقب میرویم تا از آن سوی دیگر بیافتیم. مثل تشنه ای به آب تا حرف از رعایت شد انگار دنیا را به ایشان داده اند.

بیش از همیشه پشیمانم که چرا خواسته یا ناخواسته عقایدم را تحمیل کردم. 




این نیز بگذرد.  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد