بیا برگردیم...


عشق در حیطه ی فهمیدن ما نیست، بیا برگردیم

آسمان پاسخ پرسیدن ما نیست ، بیا برگردیم

 

گریه هامان چقدر تلخ، ببین ! رنگ ترحّم دارد

تا زمین دشمن خندیدن ما نیست، بیا برگردیم

 

باغ از فطرت این جاده پر از بوی شکفتن ها، حیف

شمّه ای مهلتِ بوییدن ما نیست، بیا برگردیم

 

بال سنگین سفر میشکند وای ملال انگیز است

هیچ کس منتظر دیدن ما نیست، بیا برگردیم

 

مثل گنجیم گران سنگ پر از وسوسه هاییم ولی

دزد هم مایل دزدیدن ما نیست ، بیا برگردیم

 

خودمانیم ببین! ما دلمان را به دو قسمت کردیم

عشق در حیطه ی فهمیدن ما نیست؟! بیا برگردیم.



*************

ما که آن موقع سر در نمی آوردیم . شما قضاوت کنید که آیا برگردیم؟

سن و سالی نداشتیم که

روز جمعه ای بود بس دلگیـــــــــــــــر...

 

آدمیزاد عجب که موجود عجیبی ست!
همواره در زمان گذشته سیر میکنیم و با "گذشته" زندگی میکنیم و همواره هم
به طرز غریبی اصرار داریم زندگی در "گذشته" را نفی کنیم و طرفدار پر و پا قرص زندگی
در "حال" و "دم" را غنیمت شمردن باشیم!
انگار نمیخواهیم باور کنیم که خط کش زندگی امروز ما بر طبق معیار ها ی دیروز اندازه میگیرد.. 

تجربه های خوب.. الگو می شوند و ما را با ته مانده مزه ی ترش و شیرینی در دهان رها میکنند
و بعد از آن هر آنچه به دهان آید آن مزه نیست! و ما روز در پی روز- همانها که اسمشان را امروز و فردا میگذاریم- سرگشته و گیج در پی تکراریم.. تکراری که تکرار نمیشود..

 تجربه های بد هم اما الگو میشوند..حس سوزش و درد  ..با ترس و احتیاط و محافظه کاری و با پیش قضاوتی ها ..هر روز و هر روز .. امروز و فردایمان را واکسینه میکنیم از ترس ابتلای دوباره..

 اشکال اینجاست که ما نمیدانیم "گذشته" از چه تاریخی به قبل اسمش" گذشته" است!
به جای : امروز فردایی ست که دیروز در انتظارش بودیم!
شاید بهتر است بگوییم : امروز دیروز ی ست که فردا می آید!

نو نوارانه...



نگاهی نو
به افقی نو
از پنجره ای نو
در خانه ای نو

من ی
را نو می کند

آیا؟


*************************
پی نوشتی :
بگذار هر چه قدیمی است.. هر چه که بوی کهنگی و نا میدهد.. رختش را جمع کند واز زندگی ما برود...
بیا ترس های تکراری را توی یک جعبه بگذاریم و درش را برای همیشه قفل کنیم...

بیا از چیزهای جدیدی بترسیم..
از چیزهایی که قبلا نمی ترسیدیم.
بیا بترسیم از اینکه دقیقه های لذت بحش زندگی مان را بیهوده تلف کنیم.
بترسیم از اینکه لذت امروز را فردا ببریم.
 بترسیم از اینکه خودمان را از دست بدهیم..نه دیگری را!


بیا خودمان را ..انگیزه هایمان را... شوق و شور و لذتمان را در دیگری پیدا نکنیم..
آن وقت .خود انگیزه می شویم.
خود شور و شوق می شویم.
و همیشه خودمان باقی می مانیم و تبدیل به چیزی نمی شویم که دوستش نداریم.


بیا در دنیای قاعده ها.. استثناء را زندگی کنیم ...

زندگی های تکراری...


دوباره آینه آبادهای تکراری

سکوت و تلخی فریادهای تکراری

                                 عروس های خیالی کنار حجله ی مرگ

                                 در التماس به دامادهای تکراری

برای هضم غذاهای مرگ مجبوریم

به صرف کردن سالادهای تکراری!

                               و عشق واژه ی پایان زندگی می شد

                               ...و عشق ضربه ی جلادهای تکراری

شبیه مزه ی شیرین زندگی هستی

و من شبیه به فریادهای تکراری

                            گذشتی از همه اردیبهشت های سیاه

                           به سوی غربت خردادهای تکراری

برای خاطره هایم هنوز در وزش اند

به سمت آینه ها بادهای تکراری...

پس از این لحظه ها ...


 

 

چه لحظه ها که نشستم در امتداد خودم

چه دردها که کشیدم از اعتماد خودم

چه روزها که به دنبال سایه ام بودم

همانکه نیست همیشه در امتداد خودم

چه طرح ها که کشیدم به روی بوم غزل

ز بازتاب نگاه تو با  مداد خودم

  اگر به مکتب چشم تو معتقد ماندم

 هزار طعنه شنیدم از اعتقاد خودم

به نخ کشیده ام امشب سیاه چشم تو را

و سوخت دار و ندارم از اعتیاد خودم

چه زود میروم اما به سمت تنهایی

چه دیر میرسم اما خودم به داد خودم

دگر به یاد ندارد مرا کسی جز خود

و میروم پس از این لحظه ها ز یاد خودم



**********

یاد آن روزها خوش باد . بهار ۱۳۸۰

صندلی رو به رو ...




از بهانه‌های خود عبور می‌کنم‌

روی اولین صندلی‌
باغ بوی علفهای نم‌خورده را می‌گیرد
اینجا همیشه کلاغها هستند
  کلاغهای دربه‌در
نه شکل من‌
نه شکل هندسی تو
امروز آواره‌ام‌
  آن‌قدر که مزه ی سیب را نمی‌فهمم‌
تو شانه‌هایت نمی‌لرزد
 
مهم نیست‌
امروز کدام درخت به بلوغ می‌رسد
و سیب سقوط می‌کند
و گلهای دامن دختر مشوّش می‌شود
 
صندلی روبه‌رو
  کاش برای تو بود
انبساط نبودن‌
  تا گلوگاه درخت بالا می‌رود
و در یک صدا متلاشی می‌شود
بوی تند علفها
کلاغها رفته‌اند
صندلی روبه‌رو خالی است‌...

از غصه ات به سیگار پناه می برم ...


سـیـگــار مـن از آخـرین پک شعر می گـوید
 
بـا یـک نـگـاه سـرد و نـازک شـعـر می گوید
 
 
" فــردا " بروی ریـل فـکر " شب " قلم مـی زد
 
« بینا حـتـی بـی تدارک شعر می گوید »
 
 
اینجا همیشه پنجره خواب است ، گلدان هم ...
 
اینجا خـــدا هـم بــی تـحـرک شعر می گوید
 
 
مـردی بـه روی صـنـدلـی بــا سرفه های غـم
 
از رفـتـن و از قـلـب نـازک شـعر مـی گـویـد
 
 
" ماه " کـنـارش ساده می رفت و نمی خندید
 
چشمان " بینا" از خودش رک شعر می‌گوید
 
 
دودی هـوای صـندلـی را حـبـس کـرده تـا ...
 
" بینا " درون آخـریـن پک شعر می گوید

***************
به تاریخی نا معلوم، گویا به سال هشتاد و اندی

نقاش که می‌شوم . . .


کنده‌کاری می‌کنم
نقش ترا
بر بوم شعر‌هایم
 
پیشانی‌ئی
که خدا را به ستایش وا می‌دارد
 
ابروانت
 وارونه لبخندهای ماه‌اند
                                برفراز
                      خورشید‌هایی در حال طلوع‌
 
لبانت
همزاد توت‌های باغ کودکی‌ام
 
با شوق در کودکی‌ام غوطه میخورم


زمستان هشتادو هشت


سیب و غزل ...


ای آن که تو را سیب و غزل نام نباشد

جز جرعه‌ای از چشم تو در جام نباشد

این جرعه ی آتش‌زده را هُرت کشیدم‌

حالا جـــــــــــــــگر پاره‌ام آرام نباشد...

« شب در چشمان توست... روز در نگاه من »

http://naughtywink.persiangig.com/image/Shab%26Rouz.jpg


شب،
دختری ست  زیبا روی
که از بیم شهوت پرستان
چادر سیاه بر سر می کشد
...
روز،
دختری ست کک و مکی
که زیر آفتاب پائیزی
تنش را برنزه می کند

پائیز هشتادو هشت

آسمانی باش...

آسمانی بودن با صداقت همراست . 
آسمانی بودن در رفاقت پیداست. 

می شود همراه و همدل باشیم
می شود هم یار و یاور باشیم

می شود در اوج امید و صفا 
تا نهایت همره هم باشیم

میشود در این زمان بی وفا 
در میان آتش و رنج و بلا
دوستانی اسمانی باشیم

وقت طوفان 
مرغ طوفان باشیم 
دوستانی جاودانی باشیم

آسمانی باشیم 
آسمانی 
آسمانی
آسمانی باشیم.؟ 


************************

همین دو روز پیش توی اتوبوس در جاده رودهن . با بچه های بنیاد نخبگان می رفتیم به سمت پارک علم و فناوری پردیس  ** پانزدهم مهر ماه هشتاد و نه

روز های برفی من...


جاده برفی را دوست دارم
وقتی  که رد پایت بر زمین نقش می بندد
و من می توانم تا آب شدن برفها
رفتنت را بیشتر نظاره کنم.
                                                ... 

این روزها روی برف ها قدم میزنم
و تنهایی ام بیشتر به چشم می آید
 
زیرا که روی برف هم رد پا تنها میماند.
                                                  ....



زمستان هشتادو سه انتهای بلوار ارم

پرسپکتیو عشق...

بر تن بوم سفید انتظار
در صفحه تهی از سایه و رنگ
نقاشی کن فاصله را تا سر آن کوه بلند
تا امتداد دورترین نقطه تردید
 با پرتره ای از آن کوچه بن بست
که در انتهای می رسد به یک دل تنگ
و با سایه ای از یک عشق خیالی
که تو خوب آن را در سر می  پرورانی
و در آخر طرحی از یک شعله خاموش
با نیم نگاهی خالی از شور
 که خیره گشته به نقطه ای دور
تا که شاید با این طرح گویا
همه باور کنند 
نیست حتی  
به اندازه یک سر سوزن
میان من و تو احساس.
 نمی دانم چه کسی با من می گفت:
که تو پر از ناب ترین واژه احساسی!؟

حالا تا دیر نشده
 رنگ بزن همه را با همان رنگ دو رنگی
 تا شاید باز باور کند بدبخت رهگذری ساده از آن کوچه بن بست

که تو پر از ناب ترین واژه احساسی!؟ 


***************

وقتی که من دل دادم

هشتادو چهار ی بس غمناک

چهارمین همایش ملی نخبگان...

این هم عکسی که در گوشیم بود. الباقی را هم در صورت دریافت از دوست گرامی ام برایتان می فرستم


دفتر باران ...

درخت بود و تو بودی و باد، سرگردان
میان دفتر باران، مداد سرگردان
تو را کشید و مرا آفتابگردانت
میان حوصله گیج باد سرگردان
همیشه اول هر قصه آن یکی که نبود
نه باد بود و نه تا بامداد سرگردان
و آن یکی همه ی بود قصه بود و در او
هزار و یک شب و صد شهرزاد سرگردان
تمام قصه همین بود راست می گفتی :
تو باد بودی و من در مباد سرگردان
زمین تب زده، انسان عصر یخ بندان
و من میان تب و انجماد سر گردان
ستاره ها همه شومند و ماه خسته من
میان یک شب بی اعتماد سر گردان
مرا مراد تویی گرچه بر ضریح تو هست
هزار آینه ی نا مراد سرگردان
نماد نام تو بود و نماد ناله من
هزار ناله در این یک نماد سر گردان
................................................
................................................
درخت کوچک تنها به باد عاشق بود
                            و  باد
                                    بی سرو سامان
        و  باد
                               سر گردان *
تمام قصه همین بود، راست می گفتی !


این شعر را بشنوید


به سال یک هزار و سیصد و هشتاد

رسیدم خونه...


سلام دوستان گل. امشب  رسیدم خونه خیلی خیلی خسته تشریف دارم به لحاظ اینکه از ۵ صبح بیدارم و در حال بازدید از مراکز مختلف.

این هم توفیقی بود...

سلام به دوستان عزیز . 

راستش حواسم نبود که توی سالن اجلاس سران یه واحد داره که خدمات اینترنت هم ارائه میده . الان دیدم . اومدم و فقط رسیدم که ایمیلم رو چک کنم و بعد هم نظرات شما دوستان رو تائید کنم . شرمنده که فرصت پاسخگویی نبود . 

فردا شب بر می گردم همدان . البته اگه واسه بازدید از مراکز صنعتی به اصفهان  یا تبریز نرفتم. 

مرسی از همتون. 

پوستر من توی چهارمین جشنواره بنیاد نخبگان بیشترین رای رو آورده تا الان .

چهارمین همایش ملی نخبگان

فردا می خوام برم تهران . واسه چی؟

واسه همایش . دعوت شدیم زشته که نریم .

راستش پس از کش و قوس های زیاد سر اینکه برم یا نرم بالاخره تصمیم بر این شد که برم و با دوستان قدیمی در بنیاد دیداری تازه کنیم یا شاید یه هوایی به این کله معلقمان بخورد شاید متحول گردد. من که تمام تابستون رو واسه ی پروژه مبارک وقت گذاشتم و پام رو از همدان بیرون نذاشتم .شاید این موضوع بهانه ای باشد برای شروع دوباره . سنتورم رو چند روز پیش کوک کردم تا دوباره با جینگ و جینگش سر مامان را به درد آورده و  کتکی جانانه نوش جان نمایم. باشد که همین خوب است . خلاصه آن همه صغری کبری چیدم که بگم بابا من تا شنبه نیستم . هر چی دلتون خواست توی این چند روز پشت سرم البته توی نظرات مرحمت فرمائید.

فراق...


بـــی تو دیگــــــــر به خـــــــــدا تاب_ شب_ تار نــــدارم

جــــــــــز خیال_ تو و فکــــــــر_ تو   دگر کــــــــار ندارم

                                 گـــــــرچه گفتی که مگو راز و بپوشان غــــــــم عشق

                                 راز افشـــــــــــا شد و من قــــــــــدرت_ انکــــــار ندارم

جز تو آن کس که به حرف_ دل_ من گوش دهد کیست؟

گــر نباشـــــی  به خــــــدا  محـــــــــــرم_ اسرار ندارم

                                 به وصــــــــــالت نرسیدم که دگـــــــــر هیچ دوایـــــــی

                                 بهـــــــــــر_ آرامش_ این خـــــــــــاطر_ بیمــــــار ندارم

تو چـــــــــــــــرا دور شدی از من و رفتــی ز کنــــــارم؟

گوییـــــــــا در نظــــــرت قــدر_ خس و خـــــــــار نـدارم

                                رفتــــــــی اما تو ندیدی که شـــــدم غــرقه ی_ حیـرت

                                باورم کــــــــی شود آخـــــــــر که دگــــــــر  یار  ندارم؟


***********************

لطفاً شعر رو آهسته بخونید . در ضمن این شعر واسه الان نیست اما با روحیات امروز من تطابق داشت .موزیک وبلاگ رو عوض کردم . پیانو رویای طلایی اثری از استاد جواد معروفی رو براتون گذاشتم. در ضمن بازم میگم که نظرات بی نام و نشون خونده نمیشه و تائید هم نمیشه .

پائیز هشتادو شش

مجادله ای از خودمان بین خط و شعر


تو به من می گویی



                      نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد


چه تفاوت دارد


باد با هر نفس آمد آمد     خانه ما ز درون طوفانی ست

۲۸ شهریور هشتاد و نه


**********************
نکته مهم اینکه از دوستانی که لطف می کنند و نظر واسه نوشته ها،اشعار یا عکس های من میگذارند خوهش میکنم حداقل اسمشون رو توی نظرات قرار بدهند . اگر هم نیازی بود که مطلبی رو تائید نکنم تا دیگران نبینند پایین نظرشون بنویسند. در غیر اینصورت نظرات بی نام و نشون تائید نمیشن و شاید خونده هم نشن . 

با سپاس
احسان

با خود گفتمان می کنم...

خط خطی های من




یک عمر پیچیده زیستم  ... 

پیچیده اندیشیدم ....

 پیچیده حرف زدم و پیچیده نگریستم به هرآنچه با اطراف پیچیده خودم بود .......

این پیچیدگی خود و دیگران چنان مرا آشفت که مرا  وادار به خارج شدن از دنیای اصلی خودم کرد.....

مدتی است از خودم دور افتاده ام  و در این مدت کوتاه دیدم که زندگی چقدر آسان است .

زیستن، دیدن، فهمیدن، اندیشیدن و بودن ..... 

در محیطی بدون پیچیدگی.....

دیدم که :

زندگی  به آسانی خط زدن مشق های شب است توسط آموزگار

زندگی  به آسانی آب خوردن از لب چشمه است بدون گزند

زندگی  به آسانی دیدن تابوت است

زندگی به آسانی تف کردن در ساحل زندگی است ....

    اما برای من که عمری پیچیده زیسته ام در محیطی پیچیده بوده ام غیر از آن زندگی  آسان نیست چون اصل من این نیست از اصل خود دور افتاده ام.

        ولی باز این دور شدن از اصل خود را دوست دارم ....



*******************************

راستش اینو نمیدونم کی نوشتم .حالمان بسیار خوبست ملالی نیست جز دوری دوستان عزیز.

ماه توی آسمونه...


سر هم صحبتی دارم ، من و این ماه دیوانه

به شب می گویم از خورشید و می سوزد چو پروانه

دلم می خواند از عشق و به من تقدیر می شورد

که می داند فریب است این؛ نگاه و بوسه و شانه

خدا می خندد و یک گل برایم اشک می ریزد

چه مستم میکند این می؛ گلاب و خون به پیمانه!

همان بادی که بی مقصد، تمام شهر راچرخید

اسیر گیسو ا نت شدبه جرم گشت دزدانه

صدا می آید از فرهاد و با آهنگ شیر ین اش

شکوهی می دهد خسرو به بزم رقص شاهانه

گلوی شعر می گیرد برای شین در عشقش

ولی بی نقطه می ماند غمی در سین افسانه