راستش دلم گرفته از چی نمیدونم .
الانم فقط و فقط اومدم که بنویسم . دیروز توی پاساژی بودم توی همدان ، سخت مشغول تلفن .
یهو دیدم یه دختر بچه حدوداً 2 ساله جلو تر از پدر و مادرش داره بدو بدو می کنه . یهو میخواست بره داخل یه مغازه ....اما طفلکی حواسش نبود که شیشه میرال داره . همچین خورد یه در که نیم متر به عقب پرتاب شد . منم که از 10 متری این صحنه رو میدیدم راستش خیلی دلم سوخت ولی بیشتر از اینا به رابطه و فهم پدرو مادرش دلم سوخت که بچه رو کتک میزدن که مگه کوری ندیدی اینجا شیشه هست .
بچه هم که از ضرب اول داشت غش می کرد و کتک های مادر و پدرش فکر کنم بیشتر دردش اومد . یه طوری شدم .
بیخیال اصلا من واسه چی اومدم اینجا ؟
فکر کنم بعد از ظهر بیام بنویسم سنگین تر باشم . میخوام یکی دیگه از شعرامو بذارم .
فعلاً من برم بیرون . روز خوش تا عصر .
هر لحظه کندتر می شود نبض ساعت گویی ثانیه شمار ایستاده می دود دیگر مات شده اند ثانیه ها در شفافیت ایست زمان و حالا دیگر تک تک سلول های دالان ساعتشان را نگاه می کنند که چگونه بی حرکت می رقصد زمان و همچنان ایستاده می دود ثانیه شمار
در کنار پنجره
من
حسرت یک قطره باران
آسمانی گرم و روشن
ابر ها
در کوچ فردا
با وجودش در زمستان
آرزوی نم نم آن
بس نگاهها آسمانی
نیست هیچ بارانی اینجا
با وجود باد خشمگین
شهر پیدا نیست هر جا
گرد و خاک هم در هوایش
می پرند
حیران و ویران
در خیالم
با نگاهش
نم نم باران چه زیبا
تا بشوید شهر تشنه
نیست هیچ بارانی اینجا
موج
در ساحل چه زیبا
می نشیند روی سنگها
قایق صیاد را او
می برد
در خواب و رویا
ماهیان رنگ رنگش
در دل دریا فراوان
منتظر
از ریزش آن
نیست هیچ بارانی اینجا
******
گرچه باران نیست .خیالی هم نیست .
چون همه باران ز چشمان خودم جاریست.
امروز به انتظارم نمی پرسی به انتظار چه؟ انتظار ، انتظار به صبحی که غروب دیروزش فردای امروزم بود انتظار به راه تو که شاید ، با نسیم وجودم در آمیزی به خود می گفتم : به کنار تو هستم به عمق هر نگاه تو هستم ولی نگاه تو ، خلاف هر اشاره بود آری ، اما این فقط رویای من بیگانه بود حالا ، آسمون هم بهم میگه! تو حجم بی نهایتت تو حسرت عنایتت در آروزی دیدنت یه سینه بیقرارتم |
دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته تقسیم کرده است:
١ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نیستند هم نیستند.
عمده آدمها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
٢ـ آنانی که وقتی هستند، نیستند و وقتی که نیستند هم نیستند.
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بیشخصیتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهشان یکی است.
٣ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نیستند هم هستند.
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را میگذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
٤ـ آنانی که وقتی هستند، نیستند و وقتی که نیستند هستند.
شگفتانگیزترین آدمها.
در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوهاند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم، باز میشناسیم، می فهمیم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چه میخواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان میآید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
و" آنچه باید باشد " " نیست "
و همه حرف ها همین است
وهمه ی دردها همین جا است.
درد روح این است که و این است که :
"انسان شقایقی است که با داغ زاده است"!
هبوط در کویر دکتر شریعتی
امروز هم به کار و تحقیق سپری شد و از این تابستون چیزی نفهمیدیم.
از صبح تا ظهر اتاقم رو مرتب کردم و نشستم پای کامل کردن پروژه بعد از ناهار هم چون مهمون داشتیم خواب به ما حروم شد.رفتم دانشگاه چند ساعتی هم در دانشگاه به ادامه کار پرداختم .تا اینکه پسر عمه جون تماس گرفت که بریم بیرون . ساعت ۷ تا ۸ رو توی خیابون گشتیم . انگار بالای خیابون عروسی بود(از اوضاع خانومایی که توی خیابون بودن) ولی ما از بالای خیابون میومدیم و هیچ خبری نبود . چی بگم !!!
الانم اومدم خونه از بی حوصلگی نشستم دارم می تایپم .تا ببینیم به کجا می رسیم.
نمیدونم کسی این متون رو میخونه یا نه ولی اگه خوندی نظر یادت نره .
داشتم مطالبی رو از دکتر علی شریعتی می خوندم . گفتم شما هم بی نصیب نمونید .لطفا کمی تامل کنید بر این نوشته :
قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند " چه کس مرده است؟ " چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .
قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از
یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام . یکی
ذوق میکند که ترا بر روی برنج نوشته،یکی ذوق میکند که
ترا فرش کرده ،یکی ذوق میکند که ترابا طلا نوشته ،یکی به خود میبالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن
منتشر کرده و ... ! آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟
قرآن ! من شرمنده توام اگر حتی آنان که ترا می خوانند و ترا می شنوند ،آنچنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند . اگر چند آیه از ترا به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند " احسنت ...! " گویی مسابقه نفس است ...
قرآن ! من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ،خواندن تو از آخر به اول ،یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند ،حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند . خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو . آنانکه وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است. آنچه ما باقرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم
دکتر علی شریعتی
<< در آستانه ماه رمضان که ماه خودسازی است نه ماه گرسنگی >>
دیگر باد از سرم گذشته
حرف های خاکی تو
در من.
در تمام کوچه های بی سایه
رد پاها را مچاله می کنی
در دوردست
باد ، سکوت این فصل را
به انگشتانت می دوزد
لباسهایت را بتکان
مرا، حرفهایم را
سطرهایت را بر هم نزن
اثری نیست
این فصل تو را همیشه گم می کند ...
کاش امروز به لبخند تو مهمان بشوم
تا ته جاده پر از خیسی باران بشوم
باز هم منتظرم تا تو نگاهم بکنی
شاید از رفتن از این شهر پشیمان بشوم
عشق یک زلزله یک لرزش شش ریشتری است
دوست دارم که از این زلزله ویران بشوم
تخت جمشید دلم سوخته مقدونیه من!
من دلم خواسته از دست تو داغان بشوم
قلب تو در قفس سینه تو زندان است
با نردبانی می رسم پای جهان چشم تو
تا ماه پرنوری شوم در آسمان چشم تو
گفتم که ناهید توام، کلّ جهان فهمید که-
یک مشتری پیدا شده در کهکشان چشم تو
اعماق قلبم سوخت تا چشم تو از هم باز شد
قلب جهانی سوخت در آتشفشان چشم تو
دیو و پری ها گوشه ی دیوان من می ایستند!
وقتی که من رد میشوم از هفت خوان چشم تو
باران عشقت را بباران بر تن خشکیده ام
شاید یکی کمتر شود از تشنگان چشم تو
من منطقم را داده ام ،مجنونم و بی فلسفه-
یک جام دیگر میزنم از شوکران چشم تو
بر آب و آتش میزنم تا توی قلبت جا شوم
با اینکه می افتم شبی، از نردبان چشم تو
لطفا نظر بدید .
مدعی نیست قلب من که غزل ؛
کار این چشمهای بی نفس است
وصله تو به من نمی چسبد
گفته بودی: خیال کرده کس است !
هرچه هستم اسیر چنگ توام
خو گرفتم به تنگ آغوشت
پای احساس در میان باشد
و دگر...
شانهام زخمی است از بار گناهانی که نیست
میبرندم بر سر دار گناهانی که نیست
آی مردم! من نه منصورم که دارم میزنید
همچو مجنونم خریدار گناهانی که نیست
دستهای مهربان روشنی یخ بستهاست
همچنان گرم است بازار گناهانی که نیست
روزگاری آبرویم مثل اقیانوس بود
حیف شد خشکید آثار گناهانی که نیست
بشکند بغضم در آخر، بیمناکم قبل از آن
جان سپارم زیر آوار گناهانی که نیست...
همه ی این چیزها
واقعیت دارند
مثل نگاه تو
اینکه
گاهی آدم
شکل وحشیانهای از تمدن است
و تو دیر میفهمی
روزی سرت را
بر شانة بیگانهای گذاشته بودی...
اما شاید هیچچیز تهی نیست
و گاه باید فرض کرد
رگ عاطفهای در سنگ جاری است
همة حرفها
بوی شک غلیظی نمیدهد
و تبخیر داغ سادگی
صورتت را سرخ نخواهد کرد
این که باید ایستاد
و دست کلمات را گرفت
و آنها را بلند کرد
شاید
پنجرهای
برای وسعت چشمان ما
باز شود...
شاعر که شدم
نردبانی بلند بر می دارم
پای پنجره ی پرسه های پسین پروانه می گذارم
و به سکوت سلام آن روزها سرک می کشم
شاعر که شدم
می آیم کنار کوچه ی کبوترها
تاریخ یادگاری دیوار را پررنگ می کنم
و می روم
شاعر که شدم
مشق شبانه ی تمام کودکان جهان را می نویسم
دیگر چه فرق می کند
که معلمان چوب به دست
به یکنواختی خطوط مشق های شبانه
شک ببرند یا نبرند ؟
شاعر که شدم
سیم های سه تارم را
به سبزه های سبز سبزده گره می زنم
و آرزو می کنم
آهنگ پاک صدای تو را بشنوم
شاید که شاعری
تنها راه رسیدن به دیار رؤیا
و کوچه های خیس کودکی باشد...
در میان قاب عکسی با تو خلوت میکنم
دور هستم از تو، امّا با تو صحبت میکنم
فکر و ذکرم روزها چشمان زیبای تو بود
شب که شد در خلوتم خود را ملامت میکنم
آه، میدانم که چشمان تو جز آیینه نیست
از تو و آیینهها هر شب شکایت میکنم
دفترم از نام تو لبریز شد، لبریز شد
من به جایت، عکس خود را غرق صحبت میکنم
پیش از این در انتظارت ماندهبودم، آمدی
آخرش هم خویش را از عشق راحت میکنم
مهربانم! چشمهایم ناتوان و خسته است
میروم تا صبح فردا رفع زحمت میکنم...
چشمم همه انتظار و جانم همه چشم
گوش و دهن و چشم و زبانم همه چشم
در حسرت دیدار دو چشم سیهش
خون رگ و مغز استخوانم همه چشم...
تمام خاطرات شهر باقی است
سکوت لحظهها چون زهر باقی است
تو از من خستهای، از شهر بیزار
عزیزم! راه حلّ قهر باقی است...
یک لحظه ایستادم و آرام رد شدی
ماند این نگاه خسته و ناکام، رد شدی
آنقدر محو چشم تو بودم که بیخبر
کی آمدی و باز چه هنگام رد شدی
آشوب شد تمام وجودم، مگر عزیز
از قلب، چشم، یا که کجاهام رد شدی
این بار اول است که پُک میزنم و تو
از لابهلای دود و نفسهام رد شدی
میخواستم برای دوچشمت غزل شوم
پُک میزدی و باز سرانجام رد شدی...
مردی در انتظار کسی پیر میشود
انگار اسیر وحشت تقدیر میشود
بغض و سکوت و زلزلة شانهها و بعد
آهی، و قطره اشک سرازیر میشود
وقتی که عمق آیة عشق و جنون من
در امتداد چشم تو تطهیر میشود،
وقتی تمام سورة عمر سیاه من
در یک نگاه مست تو تفسیر میشود
وقتی غزل، رسالت شعر و ترانهام
بیآبرو و خوار و زمینگیر میشود
وقتی غرور من به بلندای آسمان
در دادگاه چشم تو تحقیر میشود
از حرفهای نغز تو وقتی قدمقدم
چیزی شبیه آینه تکثیر میشود
وقتی برای کشتن چیزی شبیه من
از آرمان و کار تو تقدیر میشود
«دیگر به انتظار کدامین رسالتی؟»
بشتاب ماه من، که دگر دیر میشود...
دقیقا 1 ماه و اندی از امتحاناتم گذشته و من همچنان در دانشگاه به سر می برم .درگیر تحقیقاتم ، تا جایی که حتی تفریح رو از یاد بردم .
شبکه حسگر شده جزیی از زندگی من . خودم هم نمیدونم چرا اینقدر به این موضوع علاقه مند شدم .تا جایی که حتی گرمای هوا توی این تابستون رو با این همه کمبود ها تحمل می کنم . شاید به امید اینکه یه روزی پاسخ مناسبی واسه این کارام دریافت کنم.
نمیدونم ... پس فعلا
اصلا یادت هست چقدر پنجره خریدم و ریختم سر راهت که تو هی رد شوی و من هی تماشایت کنم و هزار بار دلم را داغ کردم که دل نبندم به قاصدک پشت پنجره و هی با مدادهای آبی ام چشمهای آهویی می کشیدم و سرمه می شدم درون یک جفت چشم و تو باز رد می شدی و من یادم می رفت آهوها گریه نمی کنند و مداد آبی لیز می خورد و نوکش می شکست وخون گریه می کرد و من دنبال چسب زخم می دویدم و مادرم می گفت که با تیغ مداد نتراشم اما من باز یادم می رفت هر وقت تو رد می شدی و هرچه آهو می کشیدم باز هم نمی رسیدم به جای پای تو و آه ... پنجره ها را یادت هست؟
یادت هست چقدر پنجره خریدم و ریختم سر راهت که تو رد شوی و من از این همه پنجره بی پرده تماشایت کنم و هزار دل سیر زیر پتو شبها زیر گریه بزنم و تو رد شوی و من تکثیرت کنم و هی قاب کنمت درون همین پنجره ها و هیچ شب خدا زیر قولم نزده باشم که روزه بگیرم و جز به عکسهایت لب نزنم و هی قدقامت کنم و باز تو ردشوی از پنجره و میان قنوتم برقصند مژه هایت ... یادت هست؟
حالا دور کوچه ها می گردم و این همه پنجره روی دستم مانده از وقتی تو رد نمی شوی که پرده ها بلرزند و زمین زیر پایم سست شود و هی تماشایت کنم که مبادا یادم برود از کدام طرف می روند موهایت وقتی باد دنبالشان می دود ...
حالا صبح تا شب مدادهای آبی ام را سر می کُنم و خودم پوست می اندازم و هی پیله پاره می کنم و پیله می تنم اما هیچ پنجره ای به سمت تو باز نمی شود و من مانده ام با یک شهر دسته کلید که هرشب سرک بکشم زیر پتوهای مردم که ببینم کجا بغضی برای تو ترکیده که دیگر از پنجره های من رد نمی شوی و کدام بی پرده ای تماشای تورا می بلعد ...
دوباره خلوت تختم،دوباره عطر تنت
و ارتعاش تنم در تماس با بدنت
دوباره خستگی از من دوباره بوسه ی تو
دوباره تن به تنم داده بوی پیرهنت
به یاد کودکیات چادری سرم بنداز
که مرد قصه تو باشی و من دوباره زنت!
چه اتفاق بزرگی، کنار من باشی!
شبیه رنگ جنون در رگم رها شدنت
و غنچه غنچه شکفتن درون آغوشت
به احترام نگاهت و بوسهی خفنت!
مهاجرت به تنت/ اتفاق زیبائیست
همین تصادف جالب مساحتم/ وطنت!