همه ی این چیزها
واقعیت دارند
مثل نگاه تو
اینکه
گاهی آدم
شکل وحشیانهای از تمدن است
و تو دیر میفهمی
روزی سرت را
بر شانة بیگانهای گذاشته بودی...
اما شاید هیچچیز تهی نیست
و گاه باید فرض کرد
رگ عاطفهای در سنگ جاری است
همة حرفها
بوی شک غلیظی نمیدهد
و تبخیر داغ سادگی
صورتت را سرخ نخواهد کرد
این که باید ایستاد
و دست کلمات را گرفت
و آنها را بلند کرد
شاید
پنجرهای
برای وسعت چشمان ما
باز شود...