خیلی باحالین .

نکنه خدای نکرده یه سری به ما بزنین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

لحظه ی شیرین...

چقدر شیرین است

شعر گفتن و نشستن کنار پنجره

انگشت بر شب گذاشتن

و نگاه به آسمان دادن

و سلام گفتن

به ماه و ستاره هایی

که در باد و باران گم نمی شوند

صدای بی صدا...

صدایم کن

دستانم را بگیر

از پشت سروهای غرور

بیرون بیا

برف های دلتنگی را آب کن

فریاد میزنم

نمی شنوی

گلویم بی صداست

زندانی...

وقتی قفس شکست

قناری آزاد شد

اما

پیش از رهایی او

قفس آزاد شد

از قفس بودن

از زندانی کردن

همیشه زندانبان

بزرگ ترین زندانی ست!

خیال...

دلم می خواهد

ابر های بارانی را

از آسمان بدزدم

و مثل رخت چرکها

انها را بپیچانم

تا که بغضشان فرو بریزد

میدانم که خیالی بیش نیست

وقتی دستهایم

به آسمان نمی رسند

 

هنوز...

سایه هایمان

رسیده بودند تا افق

سرمان را که بالا گرفتیم

آسمان

گونه هایمان را نوازش می داد

ولی چشم به راه ستاره ای

تا صبح

منتظر می ماندیم

هنوز ساعت ها می بارند

و در نگاه خشک و پوسیده ما

نبض انتظار

تا ابد

 

(سپینا)