دستهایت را...

واژه ها

خاطرات انگشتانم را می نوشند

و در جاریِ شعرم

دسته گل به آب می دهند

بوی خوش دست هایت را!






چشم هایت 

کافه های شبانه ای ست 

پر از موسیقی بانجو 

و پایکوبی پروانه ها 

که عشق را  

در میانه می رقصند 

و با زیبائی بزرگ می شوند 

وقتی که چشم هایت 

این باغهای موزیکال 

با هر نتِ باران شکوفا می شوند 

و آدم  را وادار می کنند 

دلش بخواهد با هر برگ برقصد

وقتی تو پلک می زنی 

و هر فصل جایش را 

به فصل دیگر می دهد !  

چشمانت

در ارتفاع چشمانت

دلم سرگیجه می گیرد

من در تو می افتم

نگاهم کن

 

بی تو ...

و من بی تو

احساس واژه ای گم گشته را دارم

که جمله اش را از دست داده است

و فرهنگ هیچ بارانی

معنی ام را نمی داند !