سوال؟؟؟؟...

سلام

یکی از دوستان خوب ما .واسه پست قبلی نظر داده و گفته به منم سر بزن .

اما نه اسمشو گذاشته .و نه آدرس بلاگشو.اگه میشناسیش بگو نظر بده با اسم و آدرس.

تنهایی من...

حرف تازه ندارم. آدم نامهربانی شده ام .لج می کنم با خودم و تمام دنیا.

برای حرف زدن با آدم ها کلی دنبال کلمه می گردم و آخر سر هم کلی کلمه کم میارم.

تنهایی بد دردی بود ولی اینکه چیزی رو بخوای ولی نتونی عنوانش کنی شاید سخت تر باشه.

وقتی یک گوشه گیرت بیاره دیگه تا مدتها دست از سرت بر نمی دارد.

منم اون گوشه ی تنهای دلم همین جاست .

این جمله عجیب منو به خودش مشغول کرده : ما کودکان زود به پیری رسیده ایم.

حس عجیبی دارم .شایه یه نوع وابستگی باشه یا یه نوع دل بستگی.

کاش آدما می تونستن احساسات درونی خودشونو راحت به زبون بیارن .

جدا از تمام حد و حصر هایی که اجتماع بشری واسشون درج کرده.

اگه میشد واژه دوست داشتن رو راحت عنوان میکردیم.

و به دنبال دلیل واسه الباقی و یا اینکه منتظر جواب نبودیم .شاید عالی میشد.

نمی دونم دارم چی میگم فقط حالم زیاد مساعد نیست.

شاید اگه اون روز حرفمو میزدم الان نمیشد مثل یه خوره و بیفته به جونم.

و کاسه ی چه کنم چه کنم دستم بگیرم.

مگه گفتن چقدر سخته ؟؟؟

تا بعد بای

ای داد بیداد..

این شعرو دیروز توی جاده پشت یه کامیون نوشته بود .واسه من که جالب بود .

شما رو نمی دونم

تورا میخواهم وگر نه یار بسیار

گلی میخواهم وگر نه خار بسیار

گلی میخواهم که در سایه اش بشینم

وگر نه سایه دیوار بسیار

کاشکی...

کاشــــــــــــکی باز شبی فرصت دیدار آید          قاصد از ره رســـــــد و مژده دهد یار آید

رنج بیهوده بگوئیــــــــــــــد طبیبان نکشند          چاره پیـــــــــــدا شود آندم که پرستار آید

گشته ام پیــر و دلم تازه جوان است هنوز          میوه بهتر ز ســــــــر شاخ کهن بار آید

روزگــــــــــاری به نظر یوسف ثانی بودیم          وای از آندم که عـــزیزی به نظر خوار آید

خسته ای از من افتــــــــــــاده ز پا میدانم          کهنه افتـــــــــد ز نظر ، تازه به بازار آید

کی شود لحظه ای از یاد تو غافل باشـم ؟      تا که عطــــــــــر نفست از در و دیوار آید

آرزوی...

 

آرزویم اینست :

نتراود اشک در چشمان تو هرگز

مگر از شوق زیاد

نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز

و به اندازه هر روز

هر لحظه

تو عاشق باشی

عاشق آنکه تو را می خواهد

و به لبخند تو از خویش رها می گردد

و تو را دوست بدارد

به همان اندازه

که دلت می خواهد ...

به امیدش باشیم...

در غمش هر شب به گردون پیک آهم می‌رسد

صبرکن، ای دل! شبی آخر به ما هم می‌رسد

شام تاریک غمش را گر سحر کردم چه سود؟

کز پس آن نوبت روز سیاهم می‌رسد

صبر کن گر سوختی ای دل! ز آزار رقیب

کاین حدیث جانگداز آخر به شاهم می‌رسد

گر گنه کردم، عطا از شاه خوبان دور نیست

روزی آخر مژده‌ی عفو گناهم می‌رسد

گذر عمر...

سال ها تو زندگی گشتم و گشتم
دنبال نیمه گم شدم میگشتم
اما قصه دلم وقتی شیرین شد
که به گل گشت اومدی تو سرنوشتم
از همون شب قشنگ آشنایی
که گذاشتی دست تو دستم گر گرفتم
هنوز اما شب و روز یاد تو هستم
باتو بودم با تو هستم با تو هستم
گل افشون کن گل افشون
نکن عشقت رو پنهون
شب شادی و شوره
برقص و گل برافشون
تو مهمونی یه مهتاب
رو گل فرش ستاره
خدای عشق بیداره
هـــوای مــارو داره
سال ها تو زندگی گشتم و گشتم
دنبال نیمه گم شدم میگشتم
اما قصه دلم وقتی شیرین شد
که به گل گشت اومدی تو سرنوشتم

بیا برگردیم...

رسم این شهر عجیب است بیا برگردیم قصد این قوم فریب است

بیا برگردیم

 عشق بازیچه ی شهر است ولی در ده ما دختر عشق نجیب است

بیا برگردیم

کرمها در دل هر کوچه اقامت دارند روستا مامن سیب است

 بیا برگردیم

 چه حسابیست در این شهر که در مبحث جبر جای بعلاوه صلیب است

 بیا برگردیم

وصایای ما...

خردهای شکسته قلبت را کوک خواهم زد

میان قلبت خالی ست

خرده های شکسته قلبم را

درخالی قلبت

بارها وبارها خواهم دوخت

قلبت با وصله هایی از تکه قلبم

برای مهرورزی در سینه ات خواهد تپید

تو کینه را کنار خواهی نهاد

ومن

با آسودگی

چشمانم را

برای همیشه

خواهم بست.

از این ایکاش ها روزی ۱۰۰۰ تا پیش میاد...

ای کاش کودکی بودم تا بزرگترین شیطنتم، نقاشی روی دیوار بود .

ای کاش کودکی بودم تا از ته دل میخندیدم.نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب

داشته باشم.

 ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش میکردم

ای کاش کودکی بودم که عاشق عکس توی آیینه می شدم تا مجبور نمی شدم عاشق جماعت

بی معرفت بشم.

ای کاش کودک بودم تا بزرگترین غصه ام شکستن اسباب بازی بود.تا مجبور نبودم بشینم تکه

های شکسته قلبم رو به هم وصله کنم.

 

ای ایکاش ها ادامه داره...

مثل...

رفت و من انتظار آمدنش نشستم وقتی که دیگر نمی توانست مرا

دوست بدارد وقتی او تمام کرد من شروع کردم وقتی او تمام شد

 من آغاز شدم و چه سخت است تنها متولد شدن مثل تنها زندگی

 کردن مثل تنها مردن است

کجایی؟؟؟

من نشانی از تو ندارم عزیزم؟
اما نشانی ام را برای تو می نویسم:
در عصرهای انتظار؟
به حوالی بی کسی ها قدم بگذار;خیابان غربت را پیدا کن.

و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو!
کلبه غریب علی نامی را پرس و جو کن؟
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی!
در نیمه باز یک کلبه هست! بازش کن!
به سراغ پنجره بغض برو!;حریر غمش را کنار بزن!.........
مرا خواهی دید با دردهایی کویری؟

که غرق عصاره انتظار٬ پشت دیوار فاصله ها نشسته ام

a dreams of Love...

As our time here comes to an end I want to spend every minute awake. It’s different this time. The hatred, the envy the negativity the disputes, the dislike, the disgust, the detestation has all been replaced with one thing. This is something indescribable and too immense to write about. It has taken over. It is spreading and drowning the sorrows. It is engulfing the hate and making everything in its path pure. Its light is stronger than the rays of the sun. it has been shared and yet do they feel it like I do. Do they see the difference it has made? They ask questions but they do not know. They will never know the truth. They can’t comprehend the sheer size and magnitude. I know the few who know. I know because they DON’T ask. They just know.

“Love came and set the world on fire”

نیمه ی گمشده...

نفس در سینه ام حبس است

هوس در یک قفس...

کودکی در کوچه باز هم نی سواری می کند.

من کجا مانده ام؟

در این دلواپسی .سر در گمی . گمگشتگی در خود

چگونه می توان فهمید؟

چگونه میتوان احساس کرد؟

 

از یادداشت های رهگذر

اینم یه جورشه...

در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گرشکوه ای دارم زدل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گُل درسینه جوشم همچو مُل
من شمع رسوا نیستم تا گریه درمحفل کنم
اول کنم اندیشه ای تابرگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه مِی اندیشه راباطل کنم
زان دو ؛ ستانم جام را آن مایه آرام را
تاخویشتن را لحظه ای ازخویشتن غافل کنم
از گُل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تاچون غبارکوی او ؛ درکوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم ؛ چون آفتاب از پاکیم
خالی نیم تا خویش را سرگرم آب وگِل کنم
غرق تمنای توام ؛ موجی زدریای توام
من نخل سرکش نیستم ؛ تاخانه درساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غمِ دل چون رهی فریادِ بی حاصل کنم

نمونه طراحی های من...

اگه میخوای سایز بزرگتشونو ببینی روی لینک های زیر کلیک کن

1

2

3

 

عروسکی مثل ...

عروسک قصه ی من گهواری خوابت کجاست

قصر قشنگ کاغذی پولک افتابت کجاست

بال و پر نقره ای کفتر عشقم و کی بست

ایینه ی طوطی منو سنگ کدوم کینه شکست

صدای عشق من وتو که تلخ گریه اور

تو این سکوت قصه ای شا ید صدای اخر

بعد از من و تو عاشقی شاید به قصه ها

بره شاید با مرگ من و تو عا شقی از دنیا بره

عروسک قصه ی من سو ختنه من ساختنمه

تو این غمار بی غرور بردن من باختنمه

عروسک قصه ی من شکستنت فال منه

این سایه ی همیشگی مرگ که دنبال منه

جفتای عاشق و ببین از پل ابی میگذرن

عروسک قلبشون و به جشن بوسه میبرن

اما برای عشق ما اون لحظه ی ابی کجاست

عروسک قصه ی من پس شب افتابی کجاست

عروسک قصه ی من زخم شکسته با تنت بمیرم

ای شکسته دل چه بی صداست شکستنت

سال نو ...هیهات

خداوندا در این سالی که در پیش است

نمی دانم چه تقدیری مرا فرموده ای ؛ لیکن

در آغاز طلوع روشن سالی ؛ که می آید

کمک کن تا رها سازم ز خود

من کوله بار یک هزار و سیصد و افسوس

هزار و سیصد و اندوه

خدایا مهربانم کن

تو چشمان مرا با نور خود بگشا

تو لبخند رضایت را عطایم کن

بفهمان زندگی زیباست

خداوندا ؛ تو را سبز ایمان را نشانم ده

تو نیکی پیشه ام فرما

ک راه حق صبورانه بپیمایم

و هرگز من نباشم از زیانکاران

رفیقا ؛ مهربانا ؛ عاشقم فرما

مرا در شط پر مهر گذشتت ؛ شست و شویم ده

تو پاکم کن ؛ قرارم ده

کریما ؛ دست های گرم و لبخندی عطایم کن

تو ای نزدیک تر از من به من

اینک مرا دریاب پناهم ده

عزیزا ؛ پاسدار حرم هر لحظه ام فرما

تو ذکرت را عطایم کن

که با یادت دلم آرامش یابد

حبیبا قدردان خوبی ام فرما

تو گرداننده دل ها و چشمانم

تو ای تدبیر بر هر روز و هر شام

تو چرا خاننده احوال این دنیا

بگردان حال من را سوی آن حالی که می دانی

تو آرامش عطایم کن

تو ای آموزگار پاک خوبی ها

تو را مهرورزی را نشانم ده

بگیر این دست تنهای مرا در دست پر مهرت

طبیبا ؛ ای که نامت مرهم دردم

شفایی مرحمت فرما

تو را می خوانمت اینک

اجابت کن مرا ای منتهای راه رهجویان

تو بر مینای این هستی

رضا بودن عطایم کن

که من همراه هر سختی

بجویم گوهر پنهان و زیبای گشایش را

خدایا مزه پاک عطش را بر لبان تشنه ام بنشان

بنوشان جرعه ای از آن طهور ناب روحانی

مرا مست می جام حضورت کن

برای محو تاریکی بسوزان جهل من را

شعله ام گردان

مرا در این سینه سودا وین سرمای پر سوز و سکوت

سایه های سرد یاری کن

و با تدبیر پر مهرت

سحرگاهان سروش سبز سیمای سعادت ساز ساقی

هدیه ام فرما

خداوندا

نمی دانم چه تقدیری مرا فرموده ای اما

برای مردمان خوب این وادی

عطا فرما

هزار امید

هزار و سیصد آگاهی

هزار و سیصد و هشتاد بهروزی

هزار و سیصد و هشتاد و شش لبخند زیبا را .

.........................
سال نو مبارک
آرزومند آرزوهات