تنهایی من...

حرف تازه ندارم. آدم نامهربانی شده ام .لج می کنم با خودم و تمام دنیا.

برای حرف زدن با آدم ها کلی دنبال کلمه می گردم و آخر سر هم کلی کلمه کم میارم.

تنهایی بد دردی بود ولی اینکه چیزی رو بخوای ولی نتونی عنوانش کنی شاید سخت تر باشه.

وقتی یک گوشه گیرت بیاره دیگه تا مدتها دست از سرت بر نمی دارد.

منم اون گوشه ی تنهای دلم همین جاست .

این جمله عجیب منو به خودش مشغول کرده : ما کودکان زود به پیری رسیده ایم.

حس عجیبی دارم .شایه یه نوع وابستگی باشه یا یه نوع دل بستگی.

کاش آدما می تونستن احساسات درونی خودشونو راحت به زبون بیارن .

جدا از تمام حد و حصر هایی که اجتماع بشری واسشون درج کرده.

اگه میشد واژه دوست داشتن رو راحت عنوان میکردیم.

و به دنبال دلیل واسه الباقی و یا اینکه منتظر جواب نبودیم .شاید عالی میشد.

نمی دونم دارم چی میگم فقط حالم زیاد مساعد نیست.

شاید اگه اون روز حرفمو میزدم الان نمیشد مثل یه خوره و بیفته به جونم.

و کاسه ی چه کنم چه کنم دستم بگیرم.

مگه گفتن چقدر سخته ؟؟؟

تا بعد بای

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد