همزبانی ها ...

" حمید مصدق خرداد 1343"   

 

  

*تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

 

" جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"  

 

 

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

مقام آدمی...

تن آدمی شریفست ، به جان آدمیت 

نه همین لباس زیباست ، نشان آدمیت  

اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینی 

چه میان نقش دیوار و میان آدمیت  

خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت 

حَیَوان خبر ندارد ز جهان آدمیت  

به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد 

که همین سخن بگوید به زبان آدمیت  

مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی 

که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت  

اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد 

همه عمر زنده باشی به روان آدمیت  

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند 

بنگر که تا چه حدست مکان آدمیت  

طیران مرغ دیدی ، تو ز پای‌بندِ شهوت 

به در آی تا ببینی طیران آدمیت  

نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم 

هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت 

نمیدانم تو میدانی؟؟/

هر صبح طلوعی است برانتظار فرداهای من.

قاصدک خوش خبرم روزهاست که نیامده و من در پشت پنجره ی تنهایی تو را می خوانم

خواهم ماند...تنها در انتظار تو .چرا در برگ تنهایی ام برایت نوشتم؟؟؟

نمیدانم شاید روزی خواهی آمد ....میدانم از این رو گریان نمی مانم.

برای ورودت سبد سبد گل های انتظار به پیشوازت میفرستم .

شاید.....