زانکه هست امروز و .... دیگر روز نیست

باغبانی قطره ای بر برگ گل

دید و گفت:این چهره جای اشک نیست

گفت:

من خندیده ام تا زاده ام

دوش ..بر خندیدنم بلبل گریست!

من همی خندم به رسم روزگار

کاین چه نا همواری و نا راستیست

خنده ما را حکایت روشن است

گریه بلبل ندانستم ز چیست!!

لحظه ای خوش بوده ایم و رفته ایم

آنکه عمر جاودانی داشت کیست؟!

من اگر یک روزه تو صد ساله ای

رفتنی هستیم گر یک یا دویست

درس عبرت خواند از اوراق من

هر که سوی من به فکرت بنگریست

خرمم..با آنکه خارم همسر است!

آشنا شد با حوادث ..هر که زیست

نیست گل را فرصت بیم و امید

زانکه هست امروز و .... دیگر روز نیست

اشک...

همیشه به خودت

تنها به خودت اطمینان داشته باش

ودر هنگام مشکلات به آسمان نگاه کن.

چرا که معمولا...

اطرافت خالی از دوستانی می شود

که تا دیروز به پای رفاقت جان می دادند!

و تو می توانی با دیروزت دیگر بر خوردی نداشته باشی

به خاطر یافتن مقصر.

زندگی ات را تلخ و سیاه نکن

بگذار آن چه در پایان یک عشق به جای می ماند

خاطرات خوشی باشد

از لحظه هایی که دیگر...

برای هیچ کدامتان تکرار نخواهد شد.

آن گاه که...

نمی توانیم پا به پای زندگی حرکت کنیم:

نا امیدی توان را ازقدم هایمان می گیرد.

وترفند هایمان برای رهایی به جایی نمی رسد.

 

برای بازیابی تون از دست رفته

بیائید معجزه اشک را از یاد نبریم.

 

فاصله..

فاصله را تو یادم دادی

وقتی با لبخند

دور شدی از من

عکاس بهتر از ما فاصله را میداند

تو در عکس نیستی...

فاصله یعنی تو 

بچگی....

بچه که بودم
 از جریمه های نانوشته که بگذریم,
 سلمانی و ساعت و سیب
 سکه و سلام و سکوت
 و سبزی صدای بهار
 هفت سین سفره ی من بود
 بچه که بودم
 دلم برای آن کلاغ پیر می سوخت
 که آخر هیچ قصه یی به خانه نمی رسید
 بچه که بودم
 تنها ترس ساده ام این بود
 که سه شنبه شب آخر سال
 باران بیاید
 بچه که بودم
 آسمان آرزو آبی
و کوچه ی کوتاه مان
 پر از عبور چتر و چلچراغ و چلچله بود

بی تو....

دل بی تو_صادقانه بگویم_صفا نداشت
دور از توعشق بود ولی محتوا نداشت
پژمرد غنچه ی دلم ؛ اما سخن نگفت
افتاد شیشه ی دلم اما صدا نداشت

در خانه ی دل از چه نماندی وپر زدی
باور کنید خانه ی ما و شما نداشت
ای مهربان ؛ محبت ما را بگو به ما

درکنج سینه بالاخره داشت یا
نداشت

من راحتت کنم که خود مرداب بوده ام
دل بی تو_صادقانه بگویم_صفا نداشت

با من نبودی...

اگر شبی فانوس ِ نفسهای من خاموش شد،
اگر به حجله آشنایی،
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی
و عده ای به تو گفتند،
کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نکن!
تمام این سالها کنار ِ من بودی!
کنار دلتنگی ِ دفاترم!
در گلدان چینی ِ اتاقم!
در دلم...
تو با من نبودی و من با تو بودم!

چی میشد ؟؟؟

چی میشد ؟ اگه خدا امروز وقت نداشت به ما برکت بده چرا که دیروز ما وقت نکردیم از او تشکر کنیم .
چی میشد ؟ اگه خدا فردا دیگه ما را هدایت نمیکرد چون امروز اطاعتش نکردیم .
چی میشد ؟ اگه خدا امروز با ما همراه نبود چرا که امروز قادر به درکش نبودیم .
چی میشد ؟ دیگه هرگز شکوفا شدن گلی را نمی دیدیم چرا که وقتی خدا بارون فرستاده بود گله کردیم .
چی میشد ؟ اگه خدا عشق و مراقبتش را از ما دریغ میکرد چرا که ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم.
چی میشد ؟ اگه خدا فردا کتاب مقدسش را از ما میگرفت چرا که امروز فرصت نکردیم آنرا بخوانیم .
چی میشد ؟ اگه خدا در خانه اش را می بست چون ما در قلبهای خود را بسته ایم .
چی میشد ؟ اگه خدا امروز به حرفهایمان گوش نمیداد چون دیروز به دستوراتش خوب عمل نکردیم .
چی میشد ؟ اگه خدا خواسته هایمان را بی پاسخ میگذاشت چون فراموشش کردیم.
وچی میشد؟ اگه...

و چی میشه اگه ما از این مطالب به سادگی بگذریم ؟!! 

کاش...

کاش میشد قلب ها آباد بود

 کینه و غم ها به دست باد

 

کاش میشد دل فراموشی نداشت

نم نم باران، هم آغوشی نداشت

 

کاش میشد کاش های زندگی

گم شوند پشت نقاب بندگی 

 

کاش میشد کاش ها مهمان شوند

 در میان غصه ها پنهان شوند

 

کاش میشد آسمان غمگین نبود

 ردپای قهر و کین رنگین نبود

 

کاش میشد روی خط زندگی 

 با تو باشم تا نهایت سادگی......

زنده مانی یا زندگانی...

تا فعل قشنگ زندگی تکراریست .

هر شب غم و درد با تو بیداریست.

ای علت روزهای آزاد شدن.

در من هوس بزرگ رفتن جاریست.

حق ما...

صبح تا چشم گشودم از خواب

                               برخودم لرزیدم

                                                آسمان بر سر شهر

                                                                    کفن انداخته بود

خانه ها مردگانی ساکت

                           زدم از خانه برون

                                                می زدم با کف پا

                                                                    مشت بر گونه خاک

گریه می کرد آرام

                     دیدگان کفشم ،

                                             گریه اش را دیدند

                                                          همه جا خلوت و آرام

و فقط گاهگاهی

قارقارک زاغی

                 گوش را می آزرد

ناگهان

ناله ای کرد صدایی لرزان

شاخه فکر مرا زخمی کرد

ته دل نالیدم " بازهم اوست خدایا "

پسری بود یتیم

داد میزد

امتحان وزن ، امتحان وزن

داخل چشمه آرام دلم

سنگ دردی افتاد

موجهای اندوه

گرد او چرخیدند

نزد او رفتم وگفتم :

پسرک!!! ، منتظر باش گروهی برسند

و سپس داد بزن :

روی این دستگه سنجش وزن

هرکسی گام نهد

مطلع می گردد

که در حق تو مسکین امروز

" چند کیلو خورده است "

 

 

 

 

 

 

 

 

محبت..

از محبت طعم کالی مانده است

از دل انسان سفالی مانده است

کشته اند این قوم روح یاس را

دختر دیوانه احساس را

هر که زیبا بود زجرش می دهند

هر که زشتی کرد اجرش می دهند

عشق در اینجا شبیه هاری است

عشق اینجا مثل یک بیماری است

هر که یک شب مهربان شد صبح مرد

عشق هر جا آشیان زد تیر خورد

عشق من ما را به مسلخ می برند

بعد هم اجساد ما را می خرند ...

 

امیر سعادتی زمت این شعرو کشیده .من که نمیدونم از کیه ....

نیدونمممممممممممممممممممممممممم

مایه اصل و نصب در گردش دوران زر است
قطره قطره خون چکد تیری که صاحب جوهر است
من لباس فقر پوشم که بی درد سر است
آستین هر چند کوتاه است چینش کمتر است
دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است
ناکسی از هر کسی بالا نشیند فخر نیست
رویه دریا خس نشیند قعر دریا گوهر است
آهن و فولاد هر دو از یک کوره می آیند برون
از یکی شمشیر گردد آن یکی نعل خر است
کره خر از خریت پیش پیش مادر است
کره اسب از نجابت از تعاقب میرود
شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی می کنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است

 

این شعر رو هم از اون شعرایه سفارش شده است .

از طرف نگار خانوم

واژه....انتظار....

واژه ای که روزها یا شایدم ماههاست که با آن خو گرفتم
که چه سخت است انتظار
هر صبح طلوعی دیگر است بر انتظار فرداهای من!
خواهم ماند تنها در انتظار تو
چرا نوشتم در برگ تنهاییم برای تو نمی دانم؟
شاید که روزی بخواند بر تو عشق مرا...
می دانم روزی خواهد آمد می دانم...
گریان نمی مانم خندانم
برای ورودت ای عشق
وقتی به یادت می افتم به یاد خاطراتت...
نامه هایت را مرور می کنم یک بار..نه..بلکه صد ها بار
وجودم را سراسر عشق فرا می گیرد...
و اشک شوق بر گونه هایم روانه می شوند...
تنها می گویم همیشه در قلب منی!!!!
تو
می دانم که باز خواهی گشت می دانم!!!
به یاد لحظات خوش انتظار و تنهایی...
به یاد او و تقدیم به او...

من از این قاعده ها بی زارم

دوست دارم بنویسم با آب

 روی بی تابترین برگ درخت

 من از این قاعده ها بیزارم       

یک نفر نیست

که این قاعده ها را شکند.

سایه از روی صدف برچینید

تا از آن دُر

 نفسی باز آید.

 منشینید که زنگوله آن بره شود

 سفسطه دندانها

 قصه سوختن وجدانها.

مگذارید قفس رنگ حقیقت گیرد.

 از حقیقت قفسی باز کنید.

غم دل را خَمِ گل می داند

                        ما همه

 تاج سر طوفانیم.

مثل یوزان

 تشنه طغیان.

 عشق ما

 سوختن از تقدیر است.

ما همه

 در تب این دنیاییم

 روز و شب

ملعبه رویاییم،

 کودکان زیر غم تصمیمند.

شاپرکها همگی می میرند.

شمع دارد غزلی میخواند

 آخرین بار به خود میگوید

 دوست دارم بنویسم با آب

روی بی تابترین برگ درخت

 من از این قاعده ها بی زارم.

هیچ چیز دردنیا اتفاقی نیست.

این هم چند خطی از دفتر خاطراتم و تکه کلامهای دوستان و خودم....

مهربانی را در کودکی یافتم که آبنباتش را به دریاچه نمک انداخت تا شیرین شود
انقدر برای غربت تک دانه موی سفیدم غصه خوردم که تمام موهایم سفید شد
بیچاره آن خروسی که با صدای ساعت شماطه دار از خواب برمی خیزد
خوش به حال آن موجود راحتی ،که شیطان برایش درد دل می کند .
سالهاست که کاممان را با حقیقت های تلخ شیرین می کنیم .
زن شکسته ترین و خمیده ترین ، ایستاده دنیا است  .

توان زندگی، به چگونگی نگریستن ما به زندگی بسته است.

آینده متعلق به کسانی است که زیبایی رویاهای خویش را باور دارند .

این زندگی غمزده غیر از قفسی نیست ...
تنها نفسی هست ولی هم نفسی نیست ...

لحظات را طی کردیم تا به خوشبختی برسیم اما وقتی رسیدیم فهمیدیم خوشبختی همان لحظات بود. 

بیائید عادت کنیم که هرگز به چیزی عادت نکنیم!!!!!!!!! 

آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم  ..

آموخته ام ... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آنرا انتخاب کنم  ..

آنکس که اعتماد می کند خیانت می بیند و آنکس که اعتماد نمی کند خود خیانتکار است.

دلم گرفته ....

دلم گرفته از این روزها دلم تنگ است

میان ما و رسیدن هزار فرسنگ است

مرا گشایش چندین دریچه کافی نیست

هزار عرصه برای پریدنم تنگ است

اسیر خاکم و پرواز سر نوشتم بود

فرو پریدن و در خاک بودنم ننگ است

چگونه سر کند اینجا ترانه خود را

دلی که با تپش عشق او هماهنگ است؟

هزار چشمه فریاد در دلم جوشید

چگونه راه بجوید که روبروسنگ است

مرا به زاویه باغ عشق مهمان کن

در این هزاره فقط  عشق پاک و بی رنگ است



بی مخاطب خاص

راه رسیدن به خودت...

 

 

 

 نه از آغاز چنین رسمی بود    

 

 و نه فرجام  چنان خواهد شد

  

 که کسی جز تو ، تو را در یابد

  

 تو در این راه  رسیدن به خودت تنهایی

  

 ظلمتی هست اگر ، چشم از کوچه یاری بردار     و     فراموش کن این کهنه خیال

  

 نور فانوسی         یا       رفیقی که تو را در یابد

   

         دست یاری که بکوبد در راه

 

 پرده از پنجره ها بر گیرد       قفل بگشاید ..........

 

 کوله بارت را بردار        دست تنهایی خود را ، تو بگیر

 

 و از آینه بپرس : منزل روشن خورشید کجاست؟

 

 شوق دریا اگر هست روان باید بود

 

 ورنه در حسرت همراهی رودی به زمین خواهی شد

 

 مقصد از شوق رسیدن خالی است ، 

  

 راه سر شار امید

 

 و بدان کین امروز ، منتظر فردایی است

 

 که تو دیروز در امید وصالش بودی

 

 بهترین لحظه راهی شدنت ، اکنون است

 

 لحظه را در یابیم

 

  باور روز ، برای گذر از شب کافی است

 

 و از آغاز چنین رسمی بود         

 

 و سرانجام چنین  خواهد شد

 

 همایی

سهم من ....

دستها بالا بود.

هر کسی سهم خودش را طلبید.

سهم هر کس که رسید،

داغ تر از دل ما بود

ولی

نوبت من که رسید،

سهم من یخ زده بود!سهم من چیست

مگر

یک پاسخ

پاسخ یک حسرت!

سهم من کوچک بود

قد انگشتانم

عمق آن وسعت داشت

وسعتی تا ته دلتنگیها

شاید از وسعت آن بود

که بی پاسخ ماند
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،

آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،

دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟.

بسوی کدام قبله نماز می گزاری که دیگران نگذارده اند؟؟؟

زندگی زیباست

 گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشتهای بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی عِطر خاک باران خورده کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن ، رفتن ، دویدن
عشق ورزیدن
در غم انسان نشستن
پا به پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن
کار کردن ، کار کردن
آرَمیدن
چشم اندار بیابانهای خشک و خسته را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن
همنفس با بلبلان آواره خواندن
در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن و رهانیدن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاهگاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مَه گرفته
قصه های در هم غم را ز نم نم های بارانها شنیدن
بی تکان گهواره رنگین کمان را
در کنار بام دیدن
یا شب برفی
پیش آتشها نشستن
دل به رؤیاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی ، آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش ، رقص شعله اش در هر کران پیداست
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگلی روییده آزاده
بی دریغ افکنده بر روی کوهها دامان
آشیانها بر سرانگشتان تو جاوید
چشمه ها در سایبانهای تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگزار آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگی را شعله باید بر فروزنده
شعله را هیمه سوزنده
آری آری زندگی زیباست
زندگی ، آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش ، رقص شعله اش در هر کران پیداست
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست.

تکرار ها...

زندگی اجبار است

 مرگ انتظار است

عشق یک بار است

 فکر تو تکرار است

جدائی دشواراست

کاش گناهی کنم که مجازاتش تبعید به قلب تو باشد

 

وقتی لبت به زمزمه ای باز می شود آهنگ سر به راهیم آغاز می شود.

اما حیف که فقط می گفت...

درد


همسایه ام

هر شب درد خود را

به تاقچه می بخشد و

آرام می خوابد

درد من اما

بیدار می ماند  و

برای درد همسایه

لالایی می خواند

التماس دعا

سلام

آنشرلی واسه مشکلی که برام پیش اومده دعا کن

چرا اومدی.........؟؟؟

داشتم فراموشت می کردم اما باز .....




بی مخاطب خاص

بیهوده گی......

بیهوده می آییم،
به هم لبخندی می زنیم
و زبان به نگاهی تازه تر می کنیم.
بیهوده باد در موهای تو
نگاه به دستان بی صدای تو،
و غرق، در چله چشمان تو
می پیچد و نگاه به اشکی تر می شود.
بیهوده من این شعر دروغ را می سرایم
تا از تو چیزی نماند، در پستوی خاطرات کهنه ی دلم.....

آمدنت را به فال نیک گرفتیم........

تو

چشم‌براه ِ انتخابم مباش ، درخواست کن ،
تو توانمندی ، از آنرو که نیازی نداری.
همانگونه که خویش را
سرمست و بی‌مهابا ،
بر مسیر من افکندی.
اما نیاز من
همچنان در طلب ِ پرهیز
از امواج خروشان تو بود.
لیکن چه کسی
ضامن ِ کدامین دیواره‌هاست
آن‌هنگام که دریای جهان
به‌سوی آسمانها بلند می‌شود

 

 

آبی

ابری که دست بر دریا می‌انداخت
آب را تا خاک
نزدیک‌تر از دو فاصله خط می‌زد
زنی که خیس‌تر از دریا می‌آمد
نشانه‌های ساحل را در هم ریخت
دستان ِ کوچکش خزری پنهان بود
و معنی پارو کشیدن قایقران را خوب می‌فهمید

زنی که ناگهان و خیس می‌آمد
آب را شمایل دریا
می‌بخشید.



بی مخاطب خاص