باغبانی قطره ای بر برگ گل
دید و گفت:این چهره جای اشک نیست
گفت:
من خندیده ام تا زاده ام
دوش ..بر خندیدنم بلبل گریست!
من همی خندم به رسم روزگار
کاین چه نا همواری و نا راستیست
خنده ما را حکایت روشن است
گریه بلبل ندانستم ز چیست!!
لحظه ای خوش بوده ایم و رفته ایم
آنکه عمر جاودانی داشت کیست؟!
من اگر یک روزه تو صد ساله ای
رفتنی هستیم گر یک یا دویست
درس عبرت خواند از اوراق من
هر که سوی من به فکرت بنگریست
خرمم..با آنکه خارم همسر است!
آشنا شد با حوادث ..هر که زیست
نیست گل را فرصت بیم و امید
زانکه هست امروز و .... دیگر روز نیست
سپینا عزیزم وبلاگ زیبایت رو خوندم ....از احساس و زیبایی شعرت لذت بردم ... با بهترین آرزوها برایت...