بچه که بودم از جریمه های نانوشته که بگذریم, سلمانی و ساعت و سیب سکه و سلام و سکوت و سبزی صدای بهار هفت سین سفره ی من بود بچه که بودم دلم برای آن کلاغ پیر می سوخت که آخر هیچ قصه یی به خانه نمی رسید بچه که بودم تنها ترس ساده ام این بود که سه شنبه شب آخر سال باران بیاید بچه که بودم آسمان آرزو آبی و کوچه ی کوتاه مان پر از عبور چتر و چلچراغ و چلچله بود
هوبرت
سهشنبه 30 خردادماه سال 1385 ساعت 03:50 ب.ظ