پنجره...


اصلا یادت هست چقدر پنجره خریدم و ریختم سر راهت که تو هی رد شوی و من هی تماشایت کنم و هزار بار دلم را داغ کردم که دل نبندم به قاصدک پشت پنجره و هی با مدادهای آبی ام چشمهای آهویی می کشیدم و سرمه می شدم درون یک جفت چشم و تو باز رد می شدی و من یادم می رفت آهوها گریه نمی کنند و مداد آبی لیز می خورد و نوکش می شکست وخون گریه می کرد و من دنبال چسب زخم می دویدم و مادرم می گفت که با تیغ مداد نتراشم اما من باز یادم می رفت هر وقت تو رد می شدی و هرچه آهو می کشیدم باز هم نمی رسیدم به جای پای تو و آه ... پنجره ها را یادت هست؟

یادت هست چقدر پنجره خریدم و ریختم سر راهت که تو رد شوی و من از این همه پنجره بی پرده تماشایت کنم و هزار دل سیر زیر پتو شبها زیر گریه بزنم و تو رد شوی و من تکثیرت کنم و هی قاب کنمت درون همین پنجره ها و هیچ شب خدا زیر قولم نزده باشم که روزه بگیرم و جز به عکسهایت لب نزنم و هی قدقامت کنم و باز تو ردشوی از پنجره و میان قنوتم برقصند مژه هایت ... یادت هست؟

حالا دور کوچه ها می گردم و این همه پنجره روی دستم مانده از وقتی تو رد نمی شوی که پرده ها بلرزند و زمین زیر پایم سست شود و هی تماشایت کنم که مبادا یادم برود از کدام طرف می روند موهایت وقتی باد دنبالشان می دود ...

حالا صبح تا شب مدادهای آبی ام را سر می کُنم و خودم پوست می اندازم و هی پیله پاره می کنم و پیله می تنم اما هیچ پنجره ای به سمت تو باز نمی شود و من مانده ام با یک شهر دسته کلید که هرشب سرک بکشم زیر پتوهای مردم که ببینم کجا بغضی برای تو ترکیده که دیگر از پنجره های من رد نمی شوی و کدام بی پرده ای تماشای تورا می بلعد ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد