چشمانت...

چشمانت

مجتمع مسکونی رؤیاهاست !

من بی تو...

مرا سرزنش نکن

اگر با ابرها حرف می زنم

من "تو" ندارم

برگرد...

تمامِ احساسم !
تمامه احساسم،
دوباره برگرد...

بوسه ...


برایِ من،
پرواز ؛
اوج گرفتن تا لبهای توست....

معجزه...


وعده دادی باز می گردی ؛
اگر ،
پاییز در تقویمِ تابستان بیاساید!

بیا
امروز این شهر خیسِ باران است...

طعم لبانت...

واژه ها درگیرِ رویش؛
حسِ من،  در گیرِ تو.
تشنه از طعم لبانت،
لب فرو خواهم بست...

قانون...

نسبیت فیزیک چگونه شرح میدهد؟
زمان بی تو، کند و با تو تند میگذرد!...

عشق...

و هیچکس نگفت
که عشق
با دسته ای فرو رفته از خنجر در قلبش
به دنبال دستان من بود

هنوز...

هنوز از ادراک روشن زمان
  کودک خواب
پلکهایش سنگین است .
هنوز لحن صادقانه شعر
معصومانه می بارد.
هنوز آغاز سلام
آبروی حضور عشقیست
که پیش از آنکه حرف آخر از دهان بیفتد
در این هجوم تنهایی
در کنار مدار تقدیر
 تا ابد پنجره نگاه را به دل باز خواهد کرد...

برای عشق

حرف را به خاکستر باید سپرد "
شب را به عاشق "
و تو را به تمام دل تنهای من " ..
میدانی
نگاه را بر تمامیت خواب انتظار
به ابهام  گذر زمان
 خاطره ای ست که به یادش دارم .

و عشق...

و عشق
این مهمان از راه رسیده
چه ناگهان از جانت نیز میزبان تر
در ابتدای آفرینش
از رفتن و تا ابد در سفر راهی شدن
ساز شوری ابدی را
در تو
کوک میکند.

اندکی تا مهر باقیست...

چشم هایم را باز کنم تو تار میشوی ...
من حتی به دیدن رویای تو عادت کرده ام ...
قصه بسیار ساده است
تو وقتی میخندی دنیا معطر میشود
و از سرریز شکوفه های گونه ات

مهرماه در من

متولد میشود ...

این روزها...

این روزها قصه ات
تنها بهانه ی سرودن این شعرهاییست
که سکوت هرشب مرا
پر میکند...

بیا...

بیا
نیمه عاشق ترم را ساز کن...

دلواره...

پیش از این میدانستم نفسهایم را عطری مشوش کرده است .
من بودم و انتظار .
من بودم و تمنایی که میسوخت .
این روزها که مبتلای نگاهت شده ام
دیگر نفسهایم را نیز از یاد برده ام .
تمامیتم را عطر تو مسحور کرده است.
و من غرق تماشایی شده ام که وجودم را یکباره سوزانده است .
چه حال غریبی دارم..
نمیدانم چرا غمگین تر شده ام .
نمیدانم بر این غم بگریم یا بمانم ..
فقط میدانم تو را با تمام دردهایم
دوست میدارم .
اینک من و آسمانی در سینه
آغشته از عطری که گم کرده ای را تصاحب کرد
او را آواره عشق کرد
و از پیدا به پنهان نمایان کرد ..

گاهی اما طولانی

 گاهی باید بشود در حمامی سرد از روح
 مغز را از کاسه ی جمجمه بیرون کشید 
 و تن را شست از هر چه فکر . 

چشمهایت

چشم هایت
کلاه سرم گذاشتد
من به احترام ِ چشم هایت 
کلاه از سر برداشتم
این به آن در!

شعرم

تو بیا 
شعرم باش

کلافه ام

کلافه ام
مثل ِ لکوموتیورانی
با لکوموتیو بی ترمز
که می داند،
از روبه رو 
قطاری،
دارد با آخرین سرعت می آید
کلافه ام

چای

منی که از چشم ِِ تو
چایی که از دهان تو 
اُفتادن را
تجربه می کنند 
مثل ِ سیبی
که از باد و سرمای ِ ناگزیر فروردین ماه
گاهی اُفتادن هم 
تجربه می خواهد

چشمانت...

با دیوانگی چشمانت
دل می بازم
به لبخندی کمرنگ

وقتی...

"‎وقتی نیستی نبودنت همه جا هست"

کودکانه...

تو را که می بینم

دلم ذوق می کند

مثل کودکی

که سکّه ای می یابد

و دنیایش  

پر از آبنبات چوبی می شود

کودکانه ای دیگر...

عشق که می وزد

دلم بادبادکی می شود

در هوای تو بالا می رود 

کاش دلت درختی می شد

بادبادکم میانش گیر می کرد !

بودن یا نبودن...

بودن یا نبودن

مسئله این نیست

پرسش چشم های توست

که میان بودُ  نبودِ من چه می کند ؟!