رها...

یادت هست
پنجره ای بود و دستانی که مانده بود
انتظار خسته اش را ماه صدا می زد
بی تابی گرمی ، آرام پنجره را مشوش می کرد
تو بودی و آوایی که میگفت:
باز کن
آغوش پنجره را به آسمان
حرفی مانده است در گلوگاه من
حرفی که عشق را در قالب نگاهت خوانده است
یادت هست
نقش ماه را تو میدانستی
نکند دست پنجره را رها کنی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد