وقتی تکه ای از بی نهایت را ، با فراغ بال و حوصله ی تمام ، در فنجان آرزوهایم ،
آرام آرام هم می زدم ، باز هم تو از قاب شیشه ای بیرون پریدی و زل زدی به من
حرارت چشمانت داغ تر از لیوان لمیده در دستانم بود و من انگار نه انگار که تو آمدی ؛
فقط معجون خود ساخته ام را یکجا سر کشیدم
صدای نشستن فنجان به روی میز شیشه ای را نادیده گرفتم و با نگاهم تو را دنبال کردم ،
که آمدی و نشستی درست روبروی من
خواستم با کلامی سردی سکوت اطرافمان را بشکنم ،
اما گویا قرن ها فاصله بود از دنیای من تا دنیای تو
….سکوت…..
و نگاه های معنی دار تو ؛ به من ، به فنجان خالی روی میز ، و دنیای مه آلود پیرامونمان
….
تو رفتی ، مثل همیشه
باز هم به درون قاب شیشه ای- ات پریدی و اینبار هم زل زدی به من ، و من چون همیشه فراموش کردم
تا با معجون خود ساخته ام از تو پذیرایی کنم
آخر هنوز هم اندکی از آنرا در پستوی خانه به یاد تو نگه داشته ام
سلام آقای وبلاگ صاحاب
حال ِ شما خوبه؟
خیلی اتفاقی یکی از خط خطی های دفترم را در قسمت مربوط به جستجوی گوگل نوشتم و کلید اینتر را فشار دادم. میخواستم برای دوستی بنویسم و به پاس ِ مهربانی اش، نوبرانه ای داشته باشم. گوگل، یکراست رساندم به منزل شما. و حال میبینم نوشته های دفترم که یک زمانی در جایی به نام 360 مینوشتم، برای شماست. بی ذکر منبع و ماخذ. همه شان عیناً کپی-پیست شده اینجا. شما حتی به قدر ِ ذکر تاریخ هم نوآوری نکردی رفیق!!! یک روز برفی بهمن ماه برای شما و من، معنی یکسانی ندارد! دارد؟
ابتدا کمی رنجیدم؛ اما حال برایم مهم نیست. فقط این دردانه ها را زیبا بچین. چیز خاصی نیست، نه شاعر ترانه های نابم و نه این خط خطی ها چیز ِ قابلی، اما دوستشان دارم. برایم یادآور تاریخ زندگانی ست، تاریخی که خوب و بد، از سر گذرانده ام. این ها ظریف اند و شکننده، برایشان مهربانی کن