چرکنوشت...

سعی میکنم بنویسم اما مگر این دل تنگی کوفتی میگذارد ؟ مگر میشود واژه ها را دید ؟ مگر میشود به چشم ها بگویم نبارید ؟ ورق میزدم صفحه ی دل تنگی دوستی را . نوشته بود تنهایم مگذاری یه وقت ، از دل تنگی َ ت می میرم . همه ی بغض هایم فرو ریخت . آوار شد بر سرم . با توام
تنها مانده ام میان ِ  این قوم . مگر نمیدانستی اینها بازماندگان همان قوم اعجوج و معجوج َ ند . مگر نمیدانستی دلم تا چه اندازه آسیب پذیر است . مگر نمیدانستی مقاوم سازی َ ش نکرده بودم برای لحظه ی بحران ؟ پس چرا ؟ ...
این چراها دارد مرا از صحنه ی روزگار محو می کند . پاسخی نمی یابم برای این همه معما . کاش کسی هم بود تا معمای دلم را پرده بگشاید . کاش کسی هم بود راز این ناردانه های زیبا را بداند که چگونه دستخوش ِ آسمان ِ ابری ِ چشمانم می شوند . کاش تنم خاک را می بوسید و رها می شدم از اینهمه دردی که بر جانم بوسه می زند .
می گویند میت که چشم انتظار باشد دیر تن به حجله ی خاک می  دهد . دیر عروس هزارداستان این داماد ِ خاکستری می شود .
مرده ی متحرکم و چشم انتظار . پاییز از راه رسید . دارد درب خانه ی پرندگان را تک به تک می کوبد . دیری نمی گذرد نوبت خانه تکانی ِ چشم های عاشقان می رسد .
حواست هست ؟
چشم هایم بی تاب َ ند لعنتی .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد