نامت

نام کوچکت را نمی دانم 


با این همه 

جهان را، در اسطوره های تو می بینم

تنهایی

تنهایی!


رفیق خلوت تو

جز دویدن، چه مژده ای داری!

...


می بینی شان!

این صبوحی زدگان 

هنوز در خوابند 

دریا، در تو چه می کند!

تاریخ

تاریخ

حس دیگری دارد 

وقتی قصه ای درمیانه نباشد !

یاد...

یادم کردی
و من از شوق
دیگر نمی‌خوابم...

گم شدم...

گم شده ام
در جایى که تمام چیزها
آشکارا و به وضوح
پیدایند...

...

خانه ای متروک 
بغضی کهنه 
بادی بی پروا 
شیشه هایی ترک خورده 
خاطراتی سوزاننده 
تمام دارایی خانه قدیمی پدریست 
از پس آن پنجره ها، به جای بغض، لب خندان تو را با وجد مینگریستم

دلم...

دلم نیل ِ خون است 
عصا نمی خواهد
کافی است اشاره کنی
شکافته می شود 

ممکن...

غیر ممکن بودم
با یک نگاه ساده ی موّاج

ممکنم کردی


تشنگی...

از لبهای تو چه پنهان
تشنه‌ام
تشنه

بتاریخ اول فروردین نود و دو

بهار...

بیزارم از بهار
با آن شکوفه‌های مسخرۀ گیلاسش
که چشمهای بستۀ تو را یادم می‌آورد
بیزارم از بهار
با آن هوای احمقانه‌اش
که نه سرمای رفتنت را به صورتم می‌کوبد
نه گرمای دلپذیر ِ بودنت را به رُخم می‌کشد
بیزارم از بهار
و آواز ِ بلبلان ِ شهوترانش
که نه از عشق بویی بُرده‌اند نه از عاطفه
تنها چند شاعر ِ بی‌سواد را
بی‌سوادتر از همیشه
به عرصۀ ادبیات ِ گندیدۀ سرزمینم معرفی می‌کند
بیزارم از بهار
که چون تویی را در آغوش ِ سبزش نخواهد داشت

ما را بس...

شب ِ من هیچ ندارد اگر، امّا، تو که ماهش هستی؟
دل ِ تو ماه ِ شب ِ تنهایی است
و همین پنجرۀ خانۀ ما را کافی است


بتاریخ اول فروردین نود و دو