بیزارم از بهار
با آن شکوفههای مسخرۀ گیلاسش
که چشمهای بستۀ تو را یادم میآورد
بیزارم از بهار
با آن هوای احمقانهاش
که نه سرمای رفتنت را به صورتم میکوبد
نه گرمای دلپذیر ِ بودنت را به رُخم میکشد
بیزارم از بهار
و آواز ِ بلبلان ِ شهوترانش
که نه از عشق بویی بُردهاند نه از عاطفه
تنها چند شاعر ِ بیسواد را
بیسوادتر از همیشه
به عرصۀ ادبیات ِ گندیدۀ سرزمینم معرفی میکند
بیزارم از بهار
که چون تویی را در آغوش ِ سبزش نخواهد داشت