نسیم سحر...

وقتی که رد پاهایت را پاک می کردی، یادت هست؟
آسمان دزدانه نگاهت می کرد
من خودم می دیدم
گونه هایش خیس شد
همه اعماق وجودش شد اشک
اشک هایش به زمین جاری شد
و تو رفتی و ندیدی خاک را 
نمی دانم،
این گِل بود یا خاک ؟
به راستی!!
مگر فرق می کند؟ رد پایی نماند ه که !
گر سری بجنبانی و نگاهی کنی می بینی 
" تنها آن نقطه که ایستاده ای می شود، ردپای تو"
این جمله ی خدا بود به تو
آن لحظه که نامه استعفایت را داد و با تبسم  
گفت :
برو
تاز نقطه ی شروع را یافته ای...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد