یادم...

یادم رفت ببوسم دست را

سرخی بعد سیلی گونه هایت را

تویی که پاییز شده ای

روسری پس بزنند ابرها

تویی که مدتی ست

باب کرده ای

" میروم  میروم را..."

ازدحام واژه های دم آخری را

پر شده اتاق

عطر تویی که  نیستی

غبار گرفته جوانیم

تو نیستی .

من که سردم شده

از ترسیم یک روز برفی

چه رسد چنگ زند سرما

مغز استخوان روسریت را.

 

 خالی کردی

چمدانت را از بهار

پیچده ای ابرها را

لای دستمال کاغذیهات

خط می دهی به باران

به خدایی که با جوانیم رفت.

 

تو باب کرده ای

" میروم  میروم را"

من یادم رفت

 ببوسم گونه هایت را.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد