خاطره ها...

  

چین به پیشانی و غم بر دل ماراه نداشت

بادبادک با باد
تا فراسوی زمین
خبر شادی ما را می برد
سنگ هر کودک بر پهنه رود
لک لکی بود که لی لی می کرد
دامن پیرهن هر کودک
پر لک و پیس ز رنگ شاتوت
عصر هنگام که از مدرسه بر می گشتیم
و اندر آن کوچه تنگ
چه هیاهوی غریبی برپا می شد 
نی سواران همه آماده جنگ 
سر من گر چه به سنگ پسر همسایه 
غرق خون گشت 
ولی در دل من دلگیری 
یک نفس راه نداشت 
گاه ترنا بازی 
گرچه چوب و فلکی بود , اما 
دیو کین در دل کس راه نداشت 
آرزوهایی بود 
که به اندازه یک شیر و شکر شیرین بود 
شادمانی همچون 
نور خورشید به قلب همه خوش می تابید 
شب که می شد 
گوش ما منتظر قصه خاتون می ماند 
قصه یوسف و شاه مصری 
قصه زرد پری , سرخ پری 
قصه دختر شاه پریان 
سند باد بحری ما را می برد 
بسوی چین , ماچین 
تا فراسوی زمین 
ناز خاتون می گفت 
دیده را بربندیم 
تا مبادا که در آن خواب بیاید , اما 
ناگهان چشم گشودیم دریغ 
کودکی را دیدیم 
که به همراه صفا همچو عقاب 
پر کشان رفت بر این اوج فلک 
آسمان زیر پر خویش کشاند 
و بجز خاطره ای مبهم از آن 
هیچ نماند ...




راستش امروز تولدم بود . 20 خرداد  . یه سال دیگه به مرگ نزدیک تر شدم . حس خوبی ندارم .

می دونی نکته جالبش چیه ؟ با اینکه هر روز با 20   30 تا از دوستان و آشنایان در ارتباطم اما هیچ کدوم یادشون نبود که حتی یه اس ام اس خشک خالی واسه ما بفرستن .

جالب تر اینکه تنها کسی که تبریک گفت  سایت باشگاه پژوهشگران جوان بود .مسخرست نه ؟

مرسی از همه که اینقدر واسشون مهم بودم . بیست و شش سالگیمونم اینطوری شروع شد .



نظرات 1 + ارسال نظر
محمد حسین پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:41 ب.ظ http://shzhz.blogfa.com

سلام احسان جان . من باید از کجا می دونستم تولدته . ها؟!
به هر حال مبارک باشه . شیرینی هم نخواستم به جاش یک بیت جالب برام پیدا کن . خیلی خاطره انگیز باشه . باشه؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد