مسافر من؛

 

 

 

 

 

یه احساس خاصی دارم، احساسی که انگار مال من نیست و نمی‌تونم نسبت بهش احساس مالکیت کنم. این روزا تو عالم خلسه و ناباوری سر می‌کنم، می‌دونم که خودمم اما نیستم! شدم یه جزیره که می‌شه بهش گفت (جزیره سرگردانی)

انگار شدم یه جزیره تا حالا یه سرزمین شلوغ و پرازدحام بوده؛ اما حالا شده یه جای دنج و ساکت برای آرامش یه نفر، یه آدمی که راهش و گم کرده و ناگزیر از بودن با توئه.

حالا همه هم و غمم شده راضی نگه‌داشتن تنها آدم زندگیم، آدمی که برای رسیدن به این جزیره خشک و برهوت یه عالمه پارو زده و تا مرز غرق شدن هم پیش رفته؛ کسی که بعد از این همه خستگی نیاز به آرامش و زندگی داره، آخه این مسافر تازه رسیده  مزه زندگی آروم و بی‌دغدغه رو فراموش کرده.

این جزیره سرگردانی درد داره، ترس داره، سونامی داره، حیوونای درنده داره، تنهایی داره، خستگی داره...

اما خورشید، ماه، سبزی و طراوت، سکوت و آب و هوای این جزیره پیش‌کش مسافر خسته و درمونده است، مسافر  آسمونی من که اومده تا دنیای این جزیره رو سبز کنه سبز سبز سبز. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد