باران...

وقتی که باران می زند

در رایحه ای بلندتر از

صدای تمام سیب ها

من به تو فکر می کنم

در سکوتی که خالی نیست

چگونه می شود یکباره مرد

و آن همه زیبائی را یکجا ترک کرد:

خنده های عطر تو

موسیقی چشمانت

و تابستان داغ دست هایت را

ایدۀ نیمکت ها

برای نشستن های نزدیک

و معماری کافه های نیمه شب

برای خاطرات طولانی

و اندیشۀ گل های سرخ

برای دست های ملاقت

چگونه می شود یکباره رفت

و تمام چیزهای خوب را جا گذاشت:

فکر شومینه های دیواری

برای گرم کردن بوسه های سرمائی

و اختراع شمع های خجالتی

برای روشنای مهربان آغوش ها

و اندیشۀ تصویر ماه در آب

و گذاشتن شمعدانی لب پنجره ها

و ابداع فوّاره ها

برای بازیگوشی ماهی ها

؟! ؟!  ... .  .

وقتی که باران می زند

به خواب دست هائی می روم

پر از ملاحظۀ ساقه های یاس

و چشم هائی که

نگران خیس شدن پروانه ها ست

مراقب باش باران

فاصله ها دروغ می گویند

مراقب باش

دیوارها گوش دارند

و درخت ها چشم

محبوب من میان قطره ها

سر پنجه هایش راه می رود

و من به باران تعلّق دارم

باران که می گیرد

همیشه جائی در من

نم نم چشم های تو ست

و ابهام پرسشی بی پاسخ:

چگونه می شود

باران باشدُ ناگهان باید رفت ؟!

کاش می شد آه

کاش می شد 

از تو آهسته مرد !

که باران خوب ست

و من دلم می خواهد

تو را خیلی دوست داشته باشم

خیلی !

که بی تو من

ارزانی بسیار گرانم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد