چشم تو و شعر من...

چه لحظۀ با شکوهی ست 

وقتی که آفتاب چشمانت 

بر تن شعر من می تابد 

و در نسیم گرمُ حوشایند نفس هایت 

صدای تو ترانه می شود 

موی تو سرگشته می شود 

در خیال شعر من 

گونه های خوش ترکیبت گل می اندازد

و جشمان دلفریب تو 

دل شعرم را با یک نگاه آب می کند 

عطر مسموم کننده ات مرا نزدیک می خواند 

و به خود می کشد تا در تو گم شوم  

واژه هایم صورتت را نوازش می کنند 

 شعر من دست در موی تو می برد

اشک هایت به آرامی دور می شوند 

که دیگر هرگز برنگردند 

و دست خیالم دور اندام ظریفت 

تمام نگرانی و ترس هایت را می گیرد 

به نجوای واژه هایم گوش کن 

که از قلب من به تو می رسد 

دست هایم را بر شانه هایت تصوّر کن 

که به آرامی و نرمی می نوازند 

و به صدای نفس های عشق گوش بسپار 

که از اعماق قلب تو می آید 

همان جائی که من  

همیشه با تو خواهم بود 

چه لحظۀ با شکوهی ست 

وقتی تو مرا می خوانی 

و هر واژه  

یک شمع روشن می شود  

در چراغانی شب چشمانت !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد