باز بابا نان ندارد...

       اوگفت:" بابا مثل هرشب نان ندارد    

       سارا به سین سفره مان ایمان ندارد"

بابا  دگربر قدرتش ایمان  ندارد   

دیوار سرد  خانه  اش سیمان ندارد

                        بابا  تمام  لحظه ها  در فکر سارا                 

 این غم درون سینه اش پایان ندارد

دارا برای خواهرش سیب هدیه آورد

 سارا به زیر خاکها او جان ندارد

کبری دگرتصمیم خود کرده فراموش

 زیرا دگراین شهر بم باران ندارد

اوگفت :"بابا همکلاس اولی هاست"

  امّا دگر این  اولی  مامان ندارد

مادر که روزی دامنش مأ وای او بود

   برچهره اش سودا و غم میزان ندارد

گویی وحید درجستجوی دوستش بود

ا مّا  دگر این مدرسه ایوان  ندارد

  انگار شهر پیراهن خود را درید ه

 چون اوبه سان ریزعلی دهقان ندارد

  گوش همه در انتظار زنگ  یاری

کوکب به دور سفره اش میهمان ندارد

آنقدر زرد و پرپرند گل های این باغ

     تاب صبوری کس بر این حرمان ندارد

اوگفت:"بابا مثل هرشب نان ندارد"

امّا  ندانست  این  سرا  سامان  ندارد

گویی دگر وقت ظهورش سر رسیده

" این انتظار خیسمان پایان ندارد. "

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد