کاشکی...

کاش می شد که کسی می آمد

این دل خسته ما را می برد

 چشم ما را می شست

راز لبخند به لب,می آموخت.

کاش می شد که کسی می آمد

باور تیره ما را می شست

و به ما می فهماند

 دل ما,منزل تاریکی نیست

      اخم بر چهره بسی نازیباست     

بهترین واژه همان لبخند است

    که ز لب های همه دور شده است

   کاش می شد که به انگشت, نخی می بستیم

   تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم

قبل از آنی که کسی سر برسد    

ما نگاهی به دل خسته خود می کردیم

     شاید این قفل به دست خود ما باز شود

     کاش در باور هر روزه مان

     جای تردید نمایان می شد

     و سوالی که چرا سنگ شدیم؟

و چرا ,خاطر دریایی مان خشکیده است؟

  کاش می شد که شعار

       جای خود را به شعوری می داد

   کاش پیدا می شد

        دست گرمی که تکانی بدهد

        تا که بیدار شود, خاطره آن پیمان

  و کسی می آمد و به ما می فهماند

ازخدا دور شدیم 

کاشکی... 

کاشکی واژه درد آور این دوران است

کاشکی جامه مندرس امیدی است

که تن حسرت خود پوشاندیم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد