چه می شد گر که من با او تمام غصه های خویش می گفتم
چه می شد با کلامم من
غبار غم ز چهره ماهرویش پاک می کردم
و می گفتم که او را دوست می دارم
و او هم در جوابم جمله((من هم))
به من می گفت:
سکوت
چه می شد گر که او هم قصه های غصه هایش را به من می گفت
وبا گریه
تمام ماتم خود را
به روی شانه ام می ریخت
و من با دست خود ،آرام
که سان قایقی بر روی اقیانوس گیسویش شناور بود
او را ناز می کردم
و همچون نوشدارویی
شفا بخش تمام دردهای کهنه اش بودم.
عشق
ولیکن، نه
که او شعر مرا هرگز نخواهد خواند
ویادی از من و شعرم نخواهد کرد
اما کاش می خواندش
و در کنجی ز قلبش
تا ابد آن را ز بر می داشت که تا شاید
اگر روزی
ز ذهنش خاطرم بگذشت
به زیر لب چنین نجوا کند
با خود چنین گوید:
(( چه می شد گر که من با او تمام غصه های خویش می گفتم
چه می شد با کلامم من
غبار غم ز چهره ماهرویش پاک می کردم
و می گفتم که او را دوست می دارم
و او هم در جوابم جمله((من هم))
به من می گفت........
بی مخاطب خاص