می گریزم...

 

می گریزم من ازاین حادثه آباد ِغریب

"دلم اینجا تنگ است"

مردمانش همه آیینه ی بشکسته به جیب

با چراغی خاموش

همره عقربه ها

پی آینده ی خود

قا لی از دار هوس می با فند

بروم جای دگر

             "دلم اینجا تنگ است"

به چه دل خوش کنم اینجا که در او

بین بودن و شدن فاصله ای پیدا نیست

آبها بی حرکت

ذهن ها نقش کویر

و نه یک مزرعه ی سبز به اندیشه ی کس

خسته گشتم من از این موسیقی باد، به ساز همگان

که بجز گوشه یأًس

هیچ آهنگ تری ساز نکرد

ابر آبستنی از دور مرا مژده نداد

که به ماندن بفریبد دلٍِِ من

کل این خاک همه مال شما

می گریزم من از این حادثه آباد غریب

             "دلم اینجا تنگ است"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد