آرزوی...

خلوتش رادوست داشت.    برایش نگه داشتند.
برکت حضور نو را تمنا کرد , به او دادند.
گل یاسی را چید,  برایش کف زدند.
ماه را خواست, شکارش کردند.
آب بینی اش را با آستین پاک کرد, اسپند دود کردند.
در بهمن بهار را طلبید , فروردین را فرا خواندند.
شبی را صدا زد,سالی را به او هدیه دادند.
فریادی زد,نتی را همراهش کردند
مژه ایی را آرزو کرد,چشمی را تقدیمش کردند.
تو را!           اما          تو را از او دریغ کردند.
و او حالا آشفته تر از برگهای زردی که درپاییز جای خود را نمیشناسند, غنوده است, خلوتی او را در بر
گرفته ,نوری چشمش را نوازش می دهد.
گل یاسی در دستش خشک شده , وماه در بالای سرش می رقصد.
آستین او بوی دود اسپند می دهد.
برفی درکنارش نشسته و ماهی قرمزی روی آن بازی می کند.
شب , سبزگی دستانش را دو چندان کرده , مژه ایی بر روی لبانش جا خوش کرده و چشمی به او چشمک
میزند
فریاد را , اما , فریادش را ترک گفته است
و او حالا آشفته تر از دنباله لباس عروسی تو آرمیده است .

 

آرزو بر جوانان عیب نیست .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد