زیر گنبد کبود ! ...

 

زیر گنبد کبود

جز من و خدا

کسی نبود

 

       *

روزگار رو به راه بود

هیچ چیز

نه سفید و نه سیاه بود

با وجود این

مثل اینکه چیزی اشتباه بود

 

       *

زیر گنبد کبود

بازی خدا

نیمه کاره مانده بود

واژه‌ای نبود و هیچ‌کس

شعری از خدا نخوانده بود

 

       *

تا که او مرا برای بازی خودش

انتخاب کرد

توی گوش من یواش گفت :

«تو دعای کوچک منی»

بعد هم مرا

مستجاب کرد

 

       *

پرده‌ها کنار رفت

خود به خود

با شروع بازی خدا

عشق افتتاح شد

سال‌هاست

اسم بازی من و خدا

زندگی‌ست

هیچ چیز

مثل بازی قشنگ ما

عجیب نیست

بازیی که ساده است و سخت

مثل بازی بهار با درخت

 

       *

با خدا طرف شدن

کار مشکلی‌ست

زندگی

بازی خدا و یک عروسک گِلی‌ست !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد