در گذر از کوچه ها ،رویاها زیستن آغاز می کنند ،
و نبض کوچه ها را به خروش در می آورند ،
و چشمان ذهن به جستجو می پردازد و سنگ هایی را می یابد که روزی بر جسمش فرود آمده ،
آنها را به تمامی به خاطر دارد تو گویی که بخشی از خود را در کوچه ها پراکنده است،
آنگاه خشم هایش را به یاد می آورد ،
خشم بر این بیهودگی ، ریشه ها را یافته آنگاه غذایی جدید را دریافت میکند،
این ریشه های پوسیده عجبا گوارا غذایی و آبی.
آنگاه پس از سیری ̗ دوباره ، چشمها به روی هم می افتد وپس ̗ آن خوابی تا دیگر گرسنگی .
این جستجو نیست ،شکمبارگی است...