از لحظه هایی زیبا و آینده ای روشن که با هم و در کنار هم خواهیم ساخت ...
دستم را میان دستانت گرفته ای ، تا بحال انقدر به من نزدیک نشده بودی ! برخورد نفس هایت
را روی صورتم احساس می کنم . آهسته می گویی : بهار زیباست و زیباتر از بهار تویی .
می گویی : عشق من فکر و روح تو را خراب کرده ، حاضری برای بدست آوردن من از همه
دنیا بگذری !
نگاهت می کنم ، چشمانت دروغگو شده اند ! نگاهت در بیراهه است و افکارت پلید ...
تمام نفرتم را به صورتت می کوبم و فریاد می زنم دروغگو !
نمی دانم کی به کوچه دویدم ، باد خنک صورتم را نوازش می دهد . احساس سبکی می کنم
نه ، دیگر نمی خواهم کوچه باریک و کوچک کبوتر هایم را کلاغ های سیاه بگیرند !
نمی خواهم غروب قرمز سرزمین دلم را ابرهای آلوده ی دروغ و ریا پنهان کنند !
نمی خواهم دوباره به انتظار بهار بشینم ...
نمی خواهم کسی از عشق برایم بگوید ، نمی خواهم بشنوم ...