از دفتر خاطرات یک دوست...

چگونه می توان به گوشهایی که هیچ گاه نتوانستند بشنوند .فهماند..لفظ های ساده را

آوا هارا

هجی ها را

چگونه می توان به به آن مرد که گوشهایش را به بهای ناچیز چراغی فروخت


فهماند که من حرف می زنم


من حرف می زنم وصدایم پرواز میکند بالاتر از صدای کلاغهای داغدار


من نجوا بلدم...تمامی شعرهای عاشقانه را آرام آرام نجوا میکنم


اما چگونه می توان به آن مرد عاشق بود

نمی دانم!

من حرف می زنم و در رقص لبان گوشتی اما آوایی بارور میشود


من حرف می زنم و صدایم مثل پسرکان تازه بالغ به گوشم محکم است!


من حرف می زنم و کمی بیشتر از حرفهای تنم /فریاد می کنم


حرف می زنم!

و می توانم در لحظه های رخوتناک یک هما غوشی او را دعوتی کنم به شرابی سرخ


/چند ساله!


می توانم همچنان که دستان خسته اش را می بویم/می بوسم فراتر از فریاد


چشمانم حرف بزنم!

می توانم خوابش را قبل از خورشید بدزدم و صدایش کنم/ اسمش رابا تمامی شهوت لبانم از


باکرهگی اش رهسپار صدا کنم!


ولی چگونه می توان به آن مرد عاشق بود


چگونه!

من دنیای نورها وچراغهای الوان را و حرفهایشان را گوشهایم الکن است!

چگونه می توانم زیر نور مهتاب-هما غوشی لمس ها_دست ها و داغی شرابی چندساله


بکارت یک صدا را به شب رهسپار نکرد با ...لفظی ساده!


چگونه می توان چراغها را خاموش کرد به بستر خزید و حرف نزد!


اما میتوان حرف زد و عاشق بود به آن مرد!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد