خطی رنگین...

 

 دعایت می‌کنم جانا نمی‌دانم تو می‌دانی
ز یاد بوی زلف تو پریشانم تو می‌دانی

الا باد سحرگاهی چو آگاهی ز احوالم
رسان بر کوی دلدارم که خواهانم تو می‌دانی

بباید هم نوشت آخر ز سرمشق شقایقها
خطی رنگین ز خون دل به دیوانم تو، می‌دانی

خدایا خیل مشتاقان چو در صدرند در مجلس
مرا تاب و توان نبود که دربانم تو می‌دانی

سلیمان باچنان حشمت نظرها بود با مورش
من آن مور تهیدستم ،‌سلیمانم تو می‌دانی

چو بوی شیر می‌آید ز لعل شکرین او
لب دریای مهر او من عطشانم تو می‌دانی

خدایا این شب هجران به پایان بر که این جلوه
به غرقاب فنا افتاد و گریانم تو می‌دانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد