یکی بود و هیچ چیز نبود...

بر آن شکرشکن قصه‌گو هزار درود
همان که گفت: یکی بود و هیچ چیز نبود
شبی که خواند مرا آن حدیث خوش در گوش
گذاشت گوهر بازار عقل رو به رکود
چه بوی خوش به مشامش رسید مطرب عشق
که اینچنین زده آتش ز شوق در دل عود
از آن هزار که در سینه بود یک آهنگ
شنید زهره و شد شهره در سماع و سرود
خبر رسید به دل از نگاهبانی چشم
به این دیار کسی کرده باز عزم ورود
چه دیر آمد و دشوار میهمان امید
چه ساده رخت سفر بست و بازگشت چه زود
حدیث لیلی و مجنون برای غیر مخوان
کجا ز قصه دیوانه برد عاقل سود؟!...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد