امروز هم گذشت...

سلام نمیدونم از چی بگم .

امروز از صبح ساعت 8 دانشگاه بودم توی دفتر انجمن علمی با دوستم مشغول کار و پژوهش بودیم .اینقدر درگیر کار بودم که یهو دیدم ساعت 12.30 شده و منم گرسنه .

هیچی دیگه از بس غذای بیرون  رو خوردیم دیگه حالمون به هم می خورد ، خلاصه زنگ زدم به مامی جون پرسیدم غذا چیه ؟ وااااااای 

غذای مورد علاقه من . خلاصه خیلی سریع خودم رو رسوندم خونه غذا رو با خودم بردم توی دفتر بیچاره دوستم داشت تلف می شد .  سر خیابون یکی از هم دانشگاهیام رو دیدم ، سوارمون کرد تا هر چه زود تر یکی رو از مرگ نجات بدم .تا رسیدم دانشگاه انگار دنیا رو به این دوست گرام دادن.

غذا رو تناول فرمودیم و به کار ادامه دادیم تا ساعت 5  عصر که با استادم جلسه داشتم . خلاصه چشمتون روز بد نبینه از اون استادای سخت گیره  اما من باهاش راحتم .چون چیزی که میگه رو میفهمه . پس از کلی حرف و بحث و ارائه گزارش خلاصه قبول کرد البته به عنوان اولین گزارش کاریم . 

منم خوشحال با دوستم روانه آرایشگاه شدیم . موها رو با ماشین چرره کرد و ما رو به شکل تیفوسی ها درآورد .

بعد هم اومدم خونه و دوش گرفتم و شام رو میل نمودم و به پای کام رسیدم و الانم در محضر اینترنت هستم .

این هم روزی از روزای زندگی من

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد