بنشینیم و بیندیشیم! ...


بنشینیم و بیندیشیم!

این همه با هم بیگانه

این همه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟

و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟

 

جنگلی بودیم:

شاخه در شاخه همه آغوش

ریشه در ریشه همه پیوند

وینک، انبوه درختانی تنهاییم.

 

مهربانی، به دل بسته ما، مرغی است

کز قفس در نگشادیمش

و به عذری که فضایی نیست،

وندرین باغ خزان خورده

جز سموم ستم آورده، هوایی نیست،

ره پرواز ندادیمش.

 

هستی ما که چو آیینه

تنگ بر سینه فشردیمش از وحشت سنگ انداز،

نه صفا و نه تماشا، به چه کار آمد؟

 

دشمنی دلها را با کین خوگر کرد

دستها با دشنه همدستان گشتند

و زمین از بدخواهی به ستوه آمد

ای دریغا که دگر دشمن رفت از یاد

وینک از سینه دوست

خون فرو می ریزد!

 

دوست، کاندر بر وی گریه انباشته را نتوانی سر داد،

چه توان گفتش؟

بیگانه ست.

و سرایی،

که به چشم انداز پنجره اش نیست درختی

که او بر مرغی

به فغان تو دهد پاسخ،

زندانست.

 

من به عهدی که بدی مقبول،

و توانایی دانایی است،

با تو از خوبی می گویم

از تو دانایی می جویم

خوب من! دانایی را بنشان بر تخت

و توانایی را حلقه به گوشش کن!

من به عهدی که وفاداری

داستانی است ملال آور،

و ابلهی نیست دگر، افسوس!

داشتن جنگ برادرها را باور

آشتی را،

به امیدی که خود فرمان خواهد راند،

می کنم تلقین

وندرین فتنه بی تدبیر

با چه دلشوره و بیمی نگرانم من.

 

این همه با هم بیگانه

این همه دوری و بیزاری

به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟

و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟

بنشینیم و بیندیشیم!

                                                                "هوشنگ ابتهاج"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد