بی خوابی...


.
.
.
بی خواب که می شوی
هزار هزار ترانه هم که بخوانی
چشمانت
ساز خواب کوک نمی کنند
انگار
به وقت ِ نقل ِ قصه ی پریان ِ شهر ِ صد دروازه هم
سنگینی پلک هایت
بی وزن می نماید
در قیاس ِ با
سنگینی تن ِ خرابت
نه
گناه چشمانت نیست
پیچ پیچ ِِ ذهن توست
که هوشیار و بیدار
خسته از خفتن های بیهوده
راه می گیرد و در مسیر خیال
همه فکر می شود
ایستاده به تلی از آوار ذهن تو در توی ِ تو
به اندیشه می اندیشد
به کاوشی نو
تا برهی و دمی
از قیل و قال ِ حالی همه دم کرده
بیاسایی
نه
گناه چشمانت نیست
کوس فراموشی ها می باید کوفت
تا لحظه ای هر چند خرد
بازار مسگرهای ِ آن بالا
تو را و چشمانت را
به فراغت ِ خواب ِ کودکانه وا بگذارند
این حال
خوش
نا خوش
خوب
بد
چه فرق
تنها ، ضمیر شاعرانه هایت
آوازها می سازد و تو
بی اختیار
به جستجوی گوش هایی شنوا
چشم تنگ می کنی
تا مگر
اندکی
تو بگویی
شرح حزن بی دلیل را


***************
به تاریخ بیست و چهارم اسفند هشتاد و نه . دامنه ی الوند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد